تفکر زائد پندار و توهمی است که در لباس اندیشه متجلی میگردد. تا زمانی که این نوع تفکر [و در حقیقت توهم] حاکم بر ذهن است، زندگی و هستی انسان در ابری از تیرگی خواهد گذشت؛ بی هیچ هدف و مسیر روشن و بدون کمترین تسلط بر زندگی
این کتاب در سالهای مختلف از سوی ناشران مختلف منتشر شده است. نخستین بار این کتاب در سال 1362 با عنوان «تفکر زائد: بحثی در خودشناسی» در 180 صفحه منتشر شده است. آخرین چاپ این کتاب نیز با عنوان «تفکر زائد» در سال 1393 از سوی نشر «نفس» در 210 صفحه منتشر شده است
همانطور که توی کتاب بهش اشاره شده خواندن کتاب (هر نوع کتابی) کار درستی نیست تا وقتی متوجه این موضوع نباشی که چرا و برای چی و چه هدفی مطالب اون کتاب رو میخونی و آیا میخواهی چیزی به تو اضافه بشه به دانش تو ؟ و یا اینکه میخواهی چیزی رو درک کنی و یا پیدا کنی؟ مادامی که ندونی در حقیقت برای چی داری یه مطلبی و کتاب رو میخونی اون کتاب هیچ کمکی بهت نمیکنه مگر اینکه به دانشت چیزی رو اضافه کنه. چیزی بهت اضافه نمیکنه جز دونستن لغات و کلمات بیشتر در انبار بقیه کلمات. بنظر این کتاب "شاید" برای یکباره فهمیدن چیزی که تابحال دنبالش نبودید مناسب نیست. این کتاب بیشتر یه هدایت کننده اس، هدایت در مسیری که ازش در حال گذر بودید. لازم ندونستم چیزی در دفاع و یا تمجید کتاب بنویسم چون بنظرم این کار برخلاف هدف این کتاب هست.
این کتاب تمام پیش فرض ها و پنداشت های آدم رو زیر و رو می کنه و واژه هایی مانند ارزش،عرف و سنت رو زیر سوال میبره... و یادآوری میکنه که ما انسان ها چقدر دچارِ امرِ "مقایسه" هستیم و این دچار بودن چگونه بی اینکه بفهمیم،تاثیرات منفی در جای جایِ زندگی ما میذاره.
دغدغه مبحث بر سر موضوع فکر و ذهن است. آنچه هویت ما را می سازد در معنای واقعی یک وهم است که به صورت واژه ها در آمده و ما با آن ها سر و کار داریم. کتاب از دیدگاه روان شناسی به هویت اصیل ذهن و ( من ) صحبت می کند که همگی ریشه در واژه ها و نهادینه شدن آن ها در ذهن ما صورت گرفته است.
ما بوسیله ی ماسک هایی که بر چهره می زنیم و نمایشاتی که می دهیم خود را جز آنچه هستیم به دیگران نشان می دهیم. بنابراین هر یک از ما تصور می کنیم دیگران همان چیزی هستند که نمایش می دهند. من علیرغم درون متزلزل و نا آرامم برای شما نمایش آرامش می دهم٬ به شما نشان میدهم که زندگی ام قرین شادی و رضایت کامل است٬ برای پوشاندن ترسها و حقارت هایم ماسک یک آدم شجاع و متشخص بر چهره می زنم و نمی گذارم شما از درون من با خبر شوید. نتیجتا شما حقارت خورد را میبینید ولی حقارت من را نمی بینید٬ نارضائی و احساس حسرت و ناکامی خود را لمس می کنید ولی فکر می کنید من از زندگی کاملا رضایت دارم.وضع ما مثل دو سربازی است که هر دو با تفنگ حالی برای یکدیگر سنگر گرفته اند. این تصور می کند تفنگ آن یکی پر است و بنابراین از او می ترسد٬ آن یکی هم همین تصور را درباره این یکی دارد. نتیجه ی چنین رابطه و چنین دیدی آن است که هر یک از ما خود را در مقابل دیگری یک موجود ضعیف و گرفتار می بینیم و دیگری را یک غول پر قدرت و توانا. ما همیشه تصور می کنیم دیگران می توانند و ما نمی توانیم٬دیگران در بی رنجی بسر می برند و ما در رنج. واضح است که چنینی دید و تصوری چه مسائلی در رابطه ی ما با یکدیگر ایجاد می کند. وقتی من تصور کنم که خودم ضعیفم و شما قوی٬ بدیهی است که هم از شما ترس خواهم داشت٬ هم در مقابل شما احساس حقارت خواهم داشت٬ هم نسبت به شما نفرت و بیزاری خواهم داشت و صدها مسئله ی دیگر. و بعد هم برای رفع و رجوع این مسائل به طفره و تلاش میافتم و به بیراهه می روم
بعد از چند ماه دارم ریویو مینویسم و این کتاب توی لحظهلحظه این چندماهم تاثیرگذار بوده میخوام تعارف رو بذارم کنار و بگم این کتاب میتونه «مخرب» باشه در وهله اول اینطور بنظر میرسه که هدف نهایی کتاب اینه که مخاطبش «هویت فکری» رو کنار بگذاره، نذاره هیچ صفتی بهش نسبت داده بشه(چه خوب چه بد)، که بعد بفکر اصلاح یا تقویت اون صفات نیفته، برای کسب اون صفات با کسی رقابت نکنه، و فکرشو درگیر حالا بقیه چه فکری راجعبهم میکنن نکنه!
همه اینها درست و بدرد بخوره، اوکی.
ولی یهوقتی به خودتون میاین و میبینین خالی شدین از همه چی. نیازی به رقابت احساس نمیکنین. نیازی به تایید دیگران ندارین. حتی «هدف»ئی هم توی زندگیتون ندارین چون این تلاش برای بهتر شدن و پیشرفت کردن فقط در مقایسه با افراد دیگه شکل میگیره و شما نیازی به اون ندارین! از طرفی هم هیچ ویژگی خاصی ندارین که بخاطرش به خودتون افتخار کنین. فقط یه صفحه خالی و سفید که مواظبه آغشته به هیچ فکری نشه. این وحشتناکه. هیچی نبودن و به سمت هیچ رفتن. شاید تا یه جاهایی جواب بده حتی. ولی یه روز بالاخره مشتی میشه توو صورتتون! ما به جامعه نیاز داریم. به بازخوردی که جامعه به ما میده هم. ما حتی به رقابت نیاز داریم. چه سخت چه اسون مجموعه همه اینهاست که ما رو سرپا نگه میداره. ولی مطمئنم سختتر از منفعل بودن و محافظت از صفحه خالی سفید نیست.
یه جای کتابش با این مضمون نوشته که بعضیا نمیتونن تفکر زائدو کنار بذارن، اگه شما از این دست افراد هستین بیخیال قضیه بشین و به جاش این کتابو تبلیغ کنین پیش دوستتان :)))) حقیقتش آخرشم نگفته چطوری باید تفکری که بهش میگه زائدو کنار گذاشت. آقای مصفا اعصاب هم نداشته حین بیان کردن مطالبش، یه جوری نوشته که هر لحظه فک میکنی از کتاب میاد بیرون انقد کتکت میزنه که تفکر زائدتو بذاری کنار.
برای من کتاب نسبتا سنگینی بود،احتیاج دارم حتما دوباره بخونمش تا بتونم نظر درست تری بنویسم. ولی درکلدرمورد هویت فکری وقید و بند هایی که ذهن و «من» درگیرش هست خیلی جالب توضیح دادن. نحوه ی این توضیح به صورت پرسش و پاسخ هست،و این خیلی توی فهم بهتر و راحت تر کتاب تاثیر داشت.
پس رابطه ما، رابطه ارزش با ارزش است، نه انسان با انسان. چنین رابطه ای، رابطه دو شی است، نه دو انسان. رابطه دو تصویر است.
'من' خود را از متن هستی بیرون میکشد. و احساس جدایی و تنهایی انسان به معنای عمیق و فلسفی آن از همینجا شروع میشود.
ذهن بچه را لانهی ارزشهای بیاعتبار و پنداری قرار ندهید.
آیا این ترسها و اضطرابهای دائمی به خاطر وجود عوامل واقعا خطرناک است؟ معلوم است که نه. ترسهای ما ناشی از بهخطر افتادن ارزشهایی است که برای خود متصوریم.
وظیفهی فکر به طور طبیعی تنظیم رابطه انسان با عالم ماده است.
یکی از دلایل ناآرامی انسان و شبه تحرک او این است که فکر میکند هرچه بیشتر عمل کند، بیشتر وجود دارد. علت بیقراری، علت تلاش و طفرههای دایمی ما همین احتیاج روانی ماست.
ملامت خویش در حقیقت رشوهایست که انسان به منهای مخالف میدهد. علت اینکه روحیه ما اغلب گرفته و پایین است، علت اینکه هرکاری را با احساس پشیمانی، نارضایی، دلهره و ترس انجام میدهیم این است که همیشه یک گوشهی وجودمان عمل انجام شده را محکوم میکند و ما را وامیدارد تا با شلاق ملامت به جان خود بیفتیم.
تعلقات روانی بسیار وسیعتر و مخربتر از تعلقات مادی است. اصلا درستتر این است که بگوییم انسان به خود مادیات تعلق ندارد، بلکه به تعبیر و ارزش اعتباری آنها تعلق دارد.
جهل و عدم آگاهی انسان به خاطر چیزهایی نیست که نمیداند، بلکه به خاطر چیزهایی است که میداند و اشتباه میداند.
این نوع تفکر یه مقدار لطمه به فطرت و ماهیت معنوی اصیل ما زده است؛ مثلا رابطهی ما را با حالت عشق قطع کرده است، ما را از وحدت جدا و تجزیه کردهاست.
فردا و سال دیگر کمی بهتر خواهم شد، فریبی است که فکر در کار ما میکند برای اینکه حیات خود را از امروز به فردا و از فردا به هزاران فردای دیگر بکشاند و ما را از لزوم دگرگونی اساسی و وانهادن یکبارهی من غافل نگهدارد.
دخالت فکر در معنویت یک دخالت بیجاست.
من باید مثل گدای متملق چشم به دهان شما بدوزم تا بب��نم چه قضاوتی از من میکنید تا ببینم چیزی از هویت من میگیرید یا بر آن می افزایید. حال اگر من این مطلب را درک کنم که هم اهانت و هم تمجید شما اولا پایه و مبنای درستی ندارد چون با معیارهای ذهنی خودتان صورت میگیرد ثانیا متوجه وجود پنداری من یعنی متوجه وجودی میگردد که در من اصالت ندارد. آیا ترس و اضطراب و اتکا و صدها مسأله من در رابطه با شما از بین نخواهد رفت؟
مخالفت کردن برای ما حکم یک نوع داروی روانی را دارد.
ما هرگز با زندگی و قضایای آن رابطهی تمام و کامل نداریم. هر رابطهی فعلی ما به صدها رابطهی قبلی پیوسته است. برای هر رابطه یک پرونده در ذهنمان درست میکنیم و روابط قبلی و بعدی را با این پروندهها به یکدیگر ربط میدهیم. علت کهنگی زندگی ما هم نگهداشتن همین پروندههای ذهنی است. کاسهی سرمان شدهاست مثل تلهموشی که صدها موش در آن مداوم در حال جهش و دویدن ازینطرف به آنطرف هستند. اما انسان بدون هویت فکری هر رابطهاش یک رابطه نو، کامل و مستقل است هر تصمیم او به جز در امور فیزیکی و واقعی مستقل است. یک نفر به شما اهانت کردهاست. شما هم واکنش خاصی اعم از خشونتآمیز یا ملایم نشاندادهاید و تمام شدهاست. دیگر موضوع را به خانه نمیبرید و شب که میخواهید بخوابید تازه رسیدگی به مسأله را شروع کنید. شب که میخوابید هیچ بده بستانی با دنیا و مردم دنیا ندارید. و صبح که بیدار میشوید روابط خود را با دنیا و مردم دنیا از نو شروع میکنید.
مسأله بیارادگی درواقع حاصل حرف نشنوی منهای متفاوت و متضاد از یکدیگر است.
تو هم اکنون در اقیانوس هستی قرار داری، چیزی که هست به وسیله ذهنیات خودت، خود را در کوزهای فرو بردهای.
از شما چه پنهان ما به طور عجیبی از یکدیگر میترسیم.
ضمیر ناخودآگاه عبارت است از چشم بستن فکر بر این ناهماهنگی، به عبارت دیگر حاصل تضاد است. و به علت سانسورکنندههای قوی در بیداری فرصت تجلی ندارد.
زندگی انسان بدون هویت فکری یک زندگی روشن، صریح و کامل است.
هیچچیز به اندازهی ذهن، ما را از زیستن بازنمیدارد. «تفکر زائد» نه در ردّ فکر، که در افشای طغیان آن است. مصفا، که سابقهای عرفانی دارد اما ذهنی منتقد و ریشهکاو، در این کتاب سراغ آن قفس بلندی میرود که ما خود، نردههایش را با اسمهای فریبندهای چون منطق، فهم، دانش، و خودشناسی ساختهایم.
در «تفکر زائد»، مصفا با زبانی ساده اما گزنده، یکی از بنیادیترین نقدهای روانشناختی و فلسفی را متوجه ساختار ذهن میکند: اینکه ما در اکثر مواقع زندگی نمیکنیم، بلکه دربارهٔ زندگی فکر میکنیم. و این تفکر، آنچنان که میپنداریم خنثی یا مفید نیست، بلکه زخمیست که از کودکی در ما کاشته شده است؛ زخمِ جدایی از لحظه، زخمِ زیستن در گذشته و آینده، زخمِ خودفریبی.
او ریشههای این تفکر زائد را در تربیت بیمار جامعه میبیند؛ تربیتی که کودک را وادار میکند از خود واقعیاش فاصله بگیرد و چیزی شود که «باید» باشد، نه آنچه هست. در این فرایند، کودک از حس بیواسطهٔ بودن جدا میشود و به تدریج به فکر کردن دربارهٔ خود روی میآورد، و این آغاز انزوای روانی بشر است.
تأثیرپذیری مصفا از عرفان و آموزههای مولوی در جایجای کتاب مشهود است، اما او از افتادن در ورطهٔ تعارفات یا جملات مبهم عرفانی پرهیز میکند. با صراحتی بیپروا میگوید: «درد بشر امروزی، دردِ فکر کردن است. فکر کردن نه از سر آگاهی، بلکه از ترس.» او بهنوعی میان تفکر اصیل (تفکر ابزاری، حل مسئله، تحلیل منطقی) و تفکر زائد (شتاب در تفسیر، واکنشهای خودکار، مکالمات درونی سمی) تمایز میگذارد. اما از نظر او، اکثر ما عمری را در همین زوائد ذهنی گم میکنیم و تصور میکنیم داریم زندگی میکنیم.
کتاب در نگاه اول، ممکن است برای مخاطبی که با عرفان یا نقد روانکاوانه آشنا نیست، سادهلوحانه یا بیش از حد کلی بهنظر برسد. اما اگر کسی با رنجهای ذهنی خود صادق باشد، متوجه خواهد شد که مصفا نهتنها تشخیص دقیقی از درد داده، بلکه درمان را هم بیرون از نسخههای کلیشهای ارائه کرده: سکوت ذهن، بازگشت به اکنون، و ترک تدریجی آن من جعلی که محصول فکر است.
در دورهای که هزاران کتاب «خودسازی» مدرن نسخههایی شیک و بستهبندیشده برای نجات انسان ارائه میدهند، «تفکر زائد» کتابیست که از ما دعوت نمیکند چیزی را به دست آوریم، بلکه دست کشیدن از چنگ زدن را پیشنهاد میدهد. در جهانی که همه در پی افزودناند، مصفا بهسادگی میگوید: کم کن، نه زیاد. بشنو، نه بگو. باش، نه بشو.
این هم یکی دیگه از کتاب هایی بود که گوش کردن به اجرای صوتی ش خیلی بهم چسبید. خواندن متن روان و قابل فهم اجرا شده. مضمون کتاب مثل بقیه ی کتاب های نویسنده در باب خود شناسیه و اینکه این همه رنج و استرس و نگرانی و هزار تا چیز دیگه که تو وجود ماست واسه اینکه که فکر و به حال خودش وا گذاشتیم که زندگی خودشو داشته باشه و در واقع اینجوری کنترل ذهن ما رو به دست می گیره و از ترس ها و نگرانی هایی که تو وجود آدم است استفاده می کنه و آدم رو اسیر خودش می کنه. این طوره که لذت واقعی آدمی که تو زندگی در حال جریان حس می شه رو درک نمی کنیم و همیشه در گذشته یا آینده در حال سیر کردنیم. خوندن کتاب برای کسی که با خودش درگیره مثل من یا کسی که از عجیب بودن آدم ها و پیچیدگی فکر هنگ کرده خیلی توصیه می شه. امیدوارم که این جور کتاب ها بیشتر باشه و این جور مفاهیم تو زندگی نمود بیشتری پیدا کنه برای همه مون.
به قول یکی از دوستان : زندگی من به دو بخش تقسیم میشه ، قبل از خوندن کتاب تفکر زائد و بعد از خوندن این کتاب...
دیدین بعضیا میگن یه چیزی تلنگر شد تو زندگیم که از این رو به اون رو بشه همیشه واسم سوال بود که چی میتونه اخه انقدر تاثیر بزاره به زندگی ادم تا اینکه این کتاب رو خوندم و دقیقا دید من رو به تمام ابعاد زندگی صد و هشتاد درجه عوض کرد جوری که حتی یه نگاه به کتاب هایی که تا الان خونده بودم که بیشتر در حیطه روانشناسی بودن و سعی هایی که برای بهتر شدن و زندگی بهتر ساختن داشتم بعد از خوندن این کتاب تمامش تو نظرم پوچ و بی معنی شد انقلاب بزرگی در من و زندگی من به وجود اورد یه روز خونه مادرشوهرم داشتم دنبال چیزی میگشتم که اتفاقی این کتاب رو در حالیکه پر از خاک و گرد و غبار بود پیدا کردم و برداشتم که غبارش رو پاک کنم بعد همونجور که گزاشته بودمش گوشه اتاق چون بیکار بودم گفتم بزار بخونمش اون لحظه نمیدونستم خدا چه گنجی رو سر راه من گزاشته و همین که شروع کردم به خوندنش عجیب به نظرم جالب اومد هی مشتاق تر شدم ببینم چی داره میگه انگار اولین بار بود داشتم مطلب جدیدی میخوندم انگار با همه ی خونده ها و دونسته های قبلیم فرق داشت یهو وسط کتاب گفتم ای دل غافل سی سال زندگی رو داشتیم اشتباه میزدیم..!!
من تا قبل از این اتفاق اصلا اسم اقای مصفا رو هم نشنیده بودم و هیچ اشناییتی باهاشون نداشتم ولی به حدی به نوشته هاشون علاقه پیدا کردم که دلم میخواست پیداشون کنم باهاشون ارتباط بگیرم سوالاتم رو باهاشون درمیون بزارم ولی متاسفانه وقتی رفتم سرچ کردم که پیداشون کنم متوجه شدم در اسفند سال ۹۷ به رحمت خدا رفتند روحشون شاد باشه و مسیر اخرتشون روشن...
منی که دائم دنبال کتاب های روانشناسی مختلف بودم به ناگاه بعد از این کتاب تمامشون از چشمم افتاد فهمیدم موضوع روانشناسی نیست، خودشناسیه و درواقع خودشناسی هم نیست ، خودکشیه...
باید اون - خود - درونت رو بکشی تا برسی باید نیست شی تا به هستی راه پیدا کنی... اونی که مانعته تو هر زمینه ای همون - خودِ- درونته عامل تمام ترس ها ، اضطراب ها ، غم ها ، ناکامی ها ، افسردگی ها ، لذت و شادی های پوچ و تمام شدنی ، تقلاها و این در آن در زدن ها ، اختلاف ها و هر آنچه که میشه ازش به عنوان مشکل و سختی و رنج یاد کرد... تمام این ها همان - خود - درونته
و چقدر قشنگ این کتاب این خود را به ما نشون میده و برای رها کردنش که درواقع رها کردن تمام اون بلاها و گرفتاری هاست کمکمون میکنه
کاش همه این کتاب رو میخوندن و به خط به خطش فکر میکردن..
خدایا شکرت برای آگاهی ، برای رهایی ، برای هدایت...
حین خوندن این کتاب ،توی استاتوسها نظرمو نسبت به قسمتا مختلفش گفتم و چیزی که الان میگم یه جمع بندی از اوناس. راستش علارقم چیزی که دوست داشتم اتفاق نیفته ، کتاب رو نصفه تموم کردم چون واقعا دیگه نمیتونستم بخونمش :) شاید اقای مصفا بهترین مشکل شناسی باشه که تاحالا دیدم و مشکلات انسان رو به بهترین وجه شناسایی کرده ولی به همون نسبت بدترین راه حل رو ارایه داده. این که بیایم تمام مشکلات رو به دور شدن از فطرت نسبت بدیم و مسببش هم تفکر ما که در همه امور دخالت میکنه باشه و راه حلش هم کنار گذاشتن تفکری که میگه باشه به نظرم بدترین راه حل ممکنه. به نظرم ایشون اومده برای تفکر یه شخصیت جداگانه قایل شده و اون رو عامل بدبختی ما دونسته در حالی که واقعا همچین چیزی نیست و این من هستم که فکر میکنم ، تصمیم میگیرم چگونه فکر کنم و... ایشون باید به نظرم به جای تخریب «من » به عنوان یک پایگاه روانی کاذب ، انسان رو به درست فکر کردن و به معنا توجه کردن و سناخت خود دعوت میکرد. چون انسان با همین فکره که خودشو اصلاح میکنه ، فکرشو اصلاح میکنه ، اصالت صفات رو تشخیص میده. و یه مشکل عمدهی دیگهای که با کتاب داشتم سر همین مسیلهی «من» بود ، ایشون من رو مجموعه ای از ارزش های سست و عاریتی میدونست که فکر برا خودش و ارضای خودش ساخته ،درصورتی که من همچین چیزی توخودم نمیدیدم امیدوارم مغالطه نکرده باشم و نقد درستی نوشته باشم چون یچیزی درونم میگه که ایشون همچین چیزی که من میگم نگفتن و من اشتباه فهمیدم. بهر حال نظر من این بود :)
تفكر زائد مي تواند براي مخاطبش حكم يك سيلي محكم را داشته باشد. براي من كه اينطور بود. از آن دست ضربه هايي كه از خواب بيدارت مي كنند. تجربه خواندن اين كتاب بسيار عجيب و منحصر به فرد بود. اگر بگويم اين كتاب باعث شد در ادامه سير مطالعاتيم زندگيم به دو بخش تقسيم شود اغراق نكرده ام. مصفا الگوي خاصي براي نوشتن ندارد. ادعايي هم البته ندارد. ساختار كتاب اصلا شباهتي به ساختار مرسوم يك كتاب يعني تقدم، تاخر، فصل بندي و ... ندارد. البته اين موضوع نه نقطه ضعف بلكه تبديل به نقطه قوت آن شده است. درست مثل درونمايه اصلي محتوي كتاب يعني نقد الگو هاي رايج زندگي!. مطالعه كتاب مانند يك گفت و گوي دروني است با نسخه اي از خودمان كه مدت هاست در انتظار بيدار شدن بوده تا به ما بفهماند كه هويت فكري چيزي جز يك توهم نيست. بفهماند كه من هايي كه جامعه در ذهن ما ايجاد كرده همه حاصل خودخواهي، غرور، حسد و ساير رضائل اخلاقي هستند.شبكه هاي عصبي به مرور زمان الگوي فكري و نحوه تصميم گيري ما را شكل مي دهند. نحوه ايجاد اين الگوها اما چيست؟ داده هاي ورودي براي يادگيري مدل. اين داده ها از كجا مي آيند؟ خانواده، مدرسه، جامعه ، فيلم هايي كه ديديم و ... آيا اين داده ها لزوما صحيح هستند؟ مصفا نمي گويد غلط هستند بلكه وجود آن ها را از پايه اشتباه مي داند. با كمي جست و جو متوجه شدم كه نويسنده چقدر از كريشنا مورتي الهام گرفته و اينكه نوشته هايش كاملا براساس تجارب زندگي شخصيش است. اگرچه اوج هنر مصفا برايم كتاب با پير بلخ بود اما ساير نوشته هايش تكرار بود و تكرار.
این کتاب پنج ساله که نوشته شده و من امروزمطالعه چاپ نوزدهمش رو تموم کردم. به طور کلی داده هاش به چند جمله و چند راه حل ساده اما کاربردی ، مهم و کلیدی خلاصه میشه ، که مشکلات به اجرادر آوردنشون بسته به هر فرد متفاته . وقتی شروع کردم به خوندمش اوایل واقعا برام سخت بود ، اما از نیمه های کتاب به بعد بخصوی فصل خودشناسی ، کم کم درک کردن خیلی از مسائلی که راجع بهشون بحث میشه برام آسون تر شد.به طور کلی خوندن کتاب کار مفیدیه تنها به شرطی که از روشی که پیشنهادکرده استفاده کرد.
واقعا جای بسی خوشحالی است در این هیاهوی و آشفتگی ذهن، کسی پیدا میشود و ما را به آرامش دعوت میکند. و در نهایت، خودمان هستیم که باید آرامش را سبب شویم کتابی است بسیار راه گشا
- انسان پس از مواجهه و آشنایی با ارزشها زندگی را از دست میدهد و به معنای واقعی کلمه دیگر زندگی نمیکند، از زندگی واقعی باز میماند و تمام هستی خود را وقف جنگ و مبارزه بر سر یک مقدار ارزش های هوایی و بی محتوا میکند.
- تا زمانی که مقایسه و رقابت حاکم بر روابط انسانهاست، امید به محبت اصیل یک امر محال است. تا وقتی رقابت وجود دارد، احساس حقارت و ترس هم وجود خواهد داشت؛ و این مخل عشق و هرگونه احساسات مطلوب دیگرند.
- وضع بسیاری از ما مثل سربازیست که فقط سعی میکند سلاح خود را به دشمن پر جلوه دهد. اگر سلاحش پوچ هم بود مهم نیست. فقط مهم این است که دشمن را در این تصور نگه دارد که سلاحش پر است.
- هویت فکری انسان را از وحدت جدا میکند و این جدایی یک نوع احساس فردیت، یأس، کوچکی و تنهایی عمیق به او میدهد. پیش از آن انسان جز هستی و به بزرگی هستی است، اما پس از تشکیل قالب فکری احساس تنهایی و کوچکی میکند، زیرا انسان خود را عبارت قالب میداند و قالب چون بر پایه فکر قرار دارد پدیدهایست کوچک و محدود.
- وقتی انسان از طریق قالب به واقعیات نگاه میکند درست مثل این است که از ذهن خودش یک تکه تصویر را روی واقعیات میچسباند و در حالی که دارد تصویر ذهن خود را میبیند تصور میکند که این تمام حقیقت است.
- یکی از طرحهای فکر برای فرار از واقعیات این است که انسان را از زمان حاضر که تنها زمان واقعی است غافل میدارد و او را در دو زمان موهوم ذهنی و غیرواقعی، یعنی گذشته و آینده مشغول میدارد. زمان حاضر تنها زمانی ست که حرکت زندگی در آن واقع میشود. و انسانی که در لحظه حاضر زندگی نمیکند اصولاً زندگی را از دست داده است. مشغولیت فکر در زمان به معنای مشغولیت فکر با محتویات خودش است، نه آنچه واقعا رخ میدهد و وجود دارد. و محتویات خودش چیزی جز پندارها و تصاویر تهی از واقعیات نیست.
این کتاب و باید خواند همه باید بخونن و به مطالبش فکر کنن و لَختی از زندگی اعتباری فاصله بگیرند. اما خب این کتاب یک کتاب علمی نیست و بیشتر مکتبی ست. و در ادامه تفکرات مکاتب شرقی با رنگ و شکل تفکرات مولوی و عرفان نوشته شده. نویسنده در این کتاب به "من" و "فکر" میتازه، چیزی رو که قرار بود نقدش کنه و مایه رنج تلقی کنه فکر زائد بود اما ایشون در حقیقت به تمامیت فکر میتازه. و اصولا فکر را چیز خوبی نمیدونه هر چند شاید به ظاهر به این موضوع اقرار نکنه ولی از مطالب مشخص هست. مخاطب این کتاب هر چه بیشتر در مورد این مطالب فکر کنه بیشتر سردرگم میشه برای اینکه ادعای نویسنده اینه که مشکل تفکر زائد و ارزش پنداری و مقابله های ارزش ها و "من" ها میدونه و راه حل برگشت و رجوع به ماهیت اصلی است. اما ماهیت اصلی چی هست و چه راهکارهایی داره در این کتاب نمیشه جستجوش کرد. حتما به تعالیم کریشنامورتی و دوستانش باید رجوع کرد! خوانش این کتاب و لازم دونستم چون در نگاه اول بسیار خوبه اما برای کاربردی بودن لنگ میزنه و با واقعیت زندگی فاصله داره (بر خلاف ادعای نویسنده که حرف از واقعیت ها میزنه)
مصفا در این کتاب جنبهای نو و دید تازهای را روایت میکند؛ اینکه میتوان در برخورد با سختیها و مشکلات نگاه دیگری داشت. تحلیل ها و بیان این کتاب ساده و همهفهم است؛ از این جهت که هر کسی با اندکی تامل با آن ارتباط برقرار میکند. ویژگی خاص کتاب اين است که اصول خودشناسی که موفقیت را تضمین می کند بسيار ساده توضيح داده است. همچنین در این کتاب، تقريبا تمام اصول خودشناسی شرح داده شده است. اگر کسی به شناخت خود علاقه داشته باشد، توصیه میکنیم حتما این کتاب را بخواند.