Jump to ratings and reviews
Rate this book

آوار آفتاب

Rate this book
نام سومین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که چاپ اول آن در سال ۱۳۴۰ منتشر شد. آنطور که در پانویس اولین شعر این کتاب (بی تار و پود) آمده‌است: «شعرهای این کتاب در سال ۱۳۳۷ برای چاپ آماده‌بود

32 pages, Paperback

First published January 1, 1961

3 people are currently reading
29 people want to read

About the author

Sohrab Sepehri

80 books614 followers
Sohrâb Sepehrî (Persian: سهراب سپهری‎) (October 7, 1928 - April 21, 1980) was a notable modern Persian poet and a painter.

He was born in Kashan in Isfahan province. He is considered to be one of the five most famous modern Persian (Iranian) poets who have practised "New Poetry" (a kind of poetry that often has neither meter nor rhyme).

Sohrab Sepehri was also one of Iran's foremost modernist painters.

Sepehri died in Pars hospital in Tehran of leukemia. His poetry is full of humanity and concern for human values. He loved nature and refers to it frequently. The poetry of Sohrab Sepehri bears great resemblance to that of E.E. Cummings.

Well-versed in Buddhism, mysticism and Western traditions, he mingled the Western concepts with Eastern ones, thereby creating a kind of poetry unsurpassed in the history of Persian literature. To him, new forms were new means to express his thoughts and feelings.

http://en.wikipedia.org/wiki/Sohrab_S...


سهراب سپهری (۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان – ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهم‌ترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبان‌های بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده‌است. ستایش طبیعت و روستا و همچنین توجه به عرفان و نگرش توحیدی از مهم ترین مضامین شعری او بودند. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.

دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (شهید مدرّس فعلی) (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان خرداد ۱۳۲۲ گذراند و پس از فارغ‌التحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد.در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان زندگی خواب‌ها منتشر کرد. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ها شروع به کار کرد و در هنرستان‌های هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخت

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D...


http://www.sohrabsepehri.com

http://www.goodreads.com/group/show/8...

see also Sohrab Sepehri
https://www.goodreads.com/author/show...

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
12 (22%)
4 stars
14 (26%)
3 stars
15 (28%)
2 stars
10 (18%)
1 star
2 (3%)
Displaying 1 - 14 of 14 reviews
Profile Image for Sara Kamjou.
664 reviews517 followers
December 29, 2020
تصویرسازی و فضاسازی سهراب شگفت‌انگیزه...
خوندن اشعار سهراب من رو از دنیا و زمان و مکان جدا می‌کنه.
-----------
یادگاری از کتاب:
راهی در تهی، سفری به تاریکی
صدای زنگ قافله را می‌شنوی؟
با مشتی کابوس هم‌سفر شده‌ام
...
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام.
برگ‌ها روی احساسم می‌لغزند.
...
ساقه‌های نور می‌رویند در تالاب تاریکی.
رنگ می‌بازد شب جادو.
...
باز شد درهای بیداری،
پای درهای لحظه‌ی وحشت فرو لغزید.
سایه‌ی تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید.
...
تنها می‌رفتم، می‌شنوی؟ تنها.
...
و من می‌رفتم، می‌رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان تو از بیراهه‌ی لحظه‌ها، میان دو تاریکی،
به من
پیوستی.
...
میان ما «هزار و یک شب» جستجوهاست.
...
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم.
...
و ناگاه
از آتش لب‌هایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش تپه‌ی شب فرو ریخت.
و من،
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.
...
تو در راهی.
من رسیده‌ام.
...
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.
...
نشتابیم، نه به سوی روشن نزدیک.
نه به سمت مبهم دور.
...
بیداری‌ام سربسته ماند: من خوابگرد راه تماشا بودم.
...
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ،
من ماندم و همهمه‌ی آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده‌ام:
سایه‌تر شده‌ام
و سایه‌وار بر لب روشنی ایستاده‌ام.
...
و شاخه‌ی شبانه‌ی اندیشه‌ی من بر پرتگاه زمان خم می‌شود.
...
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
...
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می‌زند، من ترا.

...
نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم.
...
ما می‌رویم، و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟
...
غم از دستم در آیینه رها شد: خواب آیینه شکست.
...
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوته‌ها، کو سایه‌ی لبخندی که گذر کند؟
از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟
...
ترا از تو ربوده‌اند، و این تنهایی ژرف است.
...
تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره‌ای
هستی بود و زمزمه‌ای.
لب بود و نیایشی.
«من» بود و «تو»یی:
نماز و محرابی.
--------------------------------------------------------------
ریویو خواندن دوم:
هر بار خوندن سهراب یه لذت تازه‌ست.
--------------------
یادگاری از کتاب:
جاده تهی است.
تو باز نخواهی گشت،
و چشمم به راه تو نیست.
...
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.
...
می‌ترسم،
از لحظه‌ی بعد،
و از این پنجره‌ای که به روی
احساسم گشوده شد.
...
در دوردست خودم،
تنها، نشسته‌ام.
...
لذتی تاریک می‌سوزد نگاهش را.
...
و از کنار زمان برخاستم.
...
ما می‌گذریم،
و آیا غمی بر جای ما،
در سایه‌ها خواهد نشست؟
Profile Image for Mohammad Hanifeh.
334 reviews88 followers
September 2, 2017
مرا راهی از تو به در نیست.
زمین باران را صدا می‌زند
من تو را.
Profile Image for Ehsan'Shokraie'.
764 reviews222 followers
July 20, 2019
کنار بالش تو,بید سایه فکن از پا در آمده است.
دوری,تو از ان سوی شقایق دوری
در خیرگی بوته ها,کو سایه لبخندی که گذر کند؟
از شکاف اندیشه,کو نسیمی که درون آید؟
سنگریزه رود,برگونه تو می لغزد
شبنم جنگل دور,سیمای ترا می رباید.
ترا از تو ربوده اند, و این تنهایی ژرف است.
می گریی, و در بیراهه ی زمزمه ای سرگردان می شوی."

"ای همه هشیاران!بر چه باغی در نگشودیم,که عطر
فریبی به تالار مهفته ما نریخت؟
ای همه کودکی ها!بر چه سبزه ای ندویدیم,مع شبنم
اندوهی بر ما نفشاند؟
ای همه خستگان!در کجا شهپر ما,از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت؟
در په دیاری آیا,اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید؟
ای همه سیما ها!در خورشیدی دیگر,خورشیدی دیگر.."

" میان دو لحظه ی پوچ,در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های کودکی ام,روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را میشنوم:ابدیت,غم.
کنار قبر,انتظار چه بیهوده است.

"میان ما سرگردانی بیابان هاست
بی چراغی شب ها,بست خاکی غربت ها,فراموشی آتش هاست.
میان ما((هزار و یک شب))جست و جو هاست.."

"از بیم زیبایی می گریزم و چه بیهوده: فضا را گرفته ای
یادت جهان را پر غم میکند,و فراموشی کیمیاست.
از بیکران تو می ترسم"

" ما می رویم,و آیا در پی ما,یادی از در ها خواهد گذشت؟
ما می گذریم,و آیا غمی بر جای ما,در سایه ها خواهد نشست؟"
Profile Image for Ali Frz.
150 reviews43 followers
March 14, 2018

ما می رویم ، و آیا در پی ما ، یادی از درها خواهد گذشت ؟
ما می گذریم ، و آیا غمی بر جای ما ، در سایه ها خواهد نشست؟
Profile Image for Alireza Saberi.
13 reviews2 followers
Read
August 10, 2024
یادداشت ها:
شعر “شاسوسا” در واقع به بنای تاریخی شاهسوسا در نزدیکی کاشان اشاره دارد که خلوتگاه سهراب بوده ‌است.


نمونه شعر:
«لب‌ها می لرزند. شب می تپد.جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.
به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.
بی اشک ، چشمان تو نا تمام است، و نمناکی جنگل نارساست.
دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید.
لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد.
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند.
بیا با جاده پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است.آفتابی شویم.
چشمان را بسپاریم ، که مهتاب آشنایی فرود آمد.
لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد.
باد می شکند ، شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد.
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.»
Profile Image for Ghazal Kazemi.
87 reviews102 followers
August 28, 2020
کنار تو تنهاتر شده‌ام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گسترده‌ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو به راه افتادم، به جلوه‌ی رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا راهی از تو به در نیست.
زمین باران را صدا می‌زند، من تو را.
Profile Image for Mehran Qandi.
47 reviews25 followers
May 8, 2023
الان چندان حضور ذهنی از پیشینۀ کارهایی که روی شعر سهراب انجام شده ندارم، اما یک قلم چیز خیلی نظرم را جلب کرده؛ گمان می‌کنم بین منظومۀ فکری شاعر و بوطیقایش پیوند بسیار مستحکمی هست. برای اظهار نظر بیش‌تر لازم است بیش‌تر با آن صورتی از عرفان که شعرش از آن مایه می‌گیرد، آشنا شوم اما همین‌قدر بگویم که به‌نظرم این آمیختگی حس‌ها، عواطف، پدیده‌ها و چیزها با جهان‌بینی عرفانی شاعر خیلی هم‌سو باشد.
مثلاً مرغ روشن است؛ شتاب شفاف است (اما چون هر دو به ابر منتسب شده، مستقلاً برای آن مناسب است و این هم ویژگی دیگری است که شعر سهراب دارد)؛ پیوند چیز است و چیزی که ریختنش صدا دارد و حالا طنین ریزش پیوند و بسیاری موارد دیگر. نهایتاً فکر می‌کنم سوای برخوردی بافاصله و علمی به بوطیقای شعرش، احتمالاً شعر سهراب را نشود بدون قرارگرفتن در آن لحظۀ ازلی-ابدی‌ای که همواره توصیف می‌کند، خواند و دریافت. شعر او شعر لحظه است. لحظه‌ای «میان دو تاریکی»، «میان دو هیچ»، لحظه‌ای که جذبه‌ای باشنده را می‌رباید و لااقل در این دفتر به فکرِ تاریکی خودش می‌اندازد. تاریکی‌ای که البته لابد منفی نیست. فضا-زمان شعر او نادرکجایی بی‌درزمان است که مرزهای احساس و حواس در هم می‌ریزد.

«برویم، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم.»
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
February 2, 2020
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
«نه صدایم
و نه روشنی
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکی تو»

سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید

چشمانت را گشودی:
شب در من فرود آمد
____________________________________________________________
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ها، و دریچه روشن قصه ها، زیر این آوار رفت.

آن طرف، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غرو�� ریخته ام.
روی این پله ها غمی، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
"من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
در سایه-آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها، برگ ها.
روی باغ های روشن پرواز می کنم.
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
می پرم، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب، بال هایم را می سوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
"شاسوسا" تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان، طرح چهره اش از هم پاشید، و غبارش را باد برد.
رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
"من" دیرین، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی که مرد
رویای شبکه ها، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره ای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های کودکی ام، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
"شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
"شاسوسا"، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ها ریخت.
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصویرها، قبر ها نفس می کشند.
لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند.
گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند.
____________________________________________________________
میان ما سرگردانی بیابان‌هاست
بی‌چراغی شب‌ها، بستر خاکی غربت‌ها، فراموشی آتش‌هاست
میان ما «هزار و یک شب» جست‌وجوهاست
____________________________________________________________
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید
و اینک ، شاخه ی نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است
درخشش میوه ! درخشان تر
وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش رابه پایم ریخت
و من ، شاخه ی نزدیک!
از آب گذشتم ، از سایه به در رفتم ،
رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب ـ آشیان شکستم
و اینک، در خمیدگی فروتنی، به چای تو مانده‌ام
خم شو ، شاخه ی نزدیک!
____________________________________________________________
بر خود خیمه زنیم، سایبان آرامش ما، ماییم
____________________________________________________________
لب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم، و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بی‌اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی، رشته‌ی رمز می لرزد
می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده‌ی پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند. دروازه‌ی ابدیت باز است. آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم، که مهتاب آِشنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم، که صدا نابهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم و شیره‌ی گیاهان به سوی ابدیت می رود
____________________________________________________________
انجير کهن سر زندگي اش رامي گسترد
زمين باران را صدا مي زند
گردش ماهي آب را مي شيارد
باد ميگذرد چلچله مي چرخد و نگاه من کم مي شود
ماهي زنجيري آب است و من زنجيري رنج
نگاهت خاک شدني، لبخندت پلاسيدني است
سايه را بر تو فرو افکنده‌ام، تا بت من شوي
نزديک تو مي آيم بوي بيابان مي شنوم : به تو مي رسم، تنها مي شوم
کنار تو تنهاتر شده‌ام
از تو تا اوج تو، زندگي من گسترده است
از من تا من، تو گسترده اي
با تو برخوردم، به راز پرستش پيوستم
از تو براه افتادم، به جلوه‌ی رنج رسيدم
و با اين همه اي شفاف!
با اين همه اي شگرف!
مرا راهي از تو بدر نيست
زمين باران را صدا مي زند، من ترا
پيکرت را زنجيري دستانم مي سازم، تا زمان را زنداني کنم
باد مي دود، و خاکسترش تلاشم را مي برد
چلچله مي چرخد. گردش ماهي آب را مي شيارد. فواره مي جهد: لحظه‌ی من پر مي شود.
____________________________________________________________
بدرآ، بی‌خدایی مرا بیاگن، محراب بی‌آغازم شو
نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم
____________________________________________________________
تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره‌ای
هستی بود و زمزمه‌ای.
لب بود و نیایشی.
»من» بود و «تو»یی:
نماز و محرابی.
Profile Image for Atena | آتنا.
388 reviews
October 28, 2015
بام را برافكن ، و بتاب ، كه خرمن تيرگي اينجاست.
بشتاب ، درها را بشكن ، وهم را دو نيمه كن ، كه منم
هسته اين بار سياه.
اندوه مرا بچين ، كه رسيده است.
ديري است، كه خويش را رنجانده ايم ، و روزن آشتي بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، كه جدا مانده ام.
به سرچشمه "ناب" هايم بردي ، نگين آرامش گم كردم ، و گريه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادري كو ميان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، كه آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ريزد، كه بلند آسمانه زيباي من است.
صدا بزن ، تا هستي بپا خيزد ، گل رنگ بازد، پرنده هواي فراموشي كند.
ترا ديدم ، از تنگناي زمان جستم . ترا ديدم ، شور عدم در من گرفت.
و بينديش ، كه سودايي مرگم . كنار تو ، زنبق سيرابم.
دوست من ، هستي ترس انگيز است.
به صخره من ريز، مرا در خود بساي ، كه پوشيده از خزه نامم.
بروي ، كه تري تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شويم.
بدر آ، بي خدايي مرا بياگن، محراب بي آغازم شو.
نزديك آي، تا من سراسر ((من)) شوم.
Profile Image for Safa.
92 reviews
December 15, 2025
از بیکران تو میترسم، ای دوست! موج نوازشی
اول شعر هایی که قلب من رو نوازش کردن مینویسم و بعد راجبش حرف میزنم •~•


ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نزدیک تو می آیم، بوی بیابان می‌شنوم: به تو میرسم، تنها می شوم. کنار تو تنها تر شده ام‌.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گسترده ای.
- گردش سایه ها


صدا بزن، تا هستی بپاخیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند. ترا دیدم، از تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم در من گرفت و بیندیش، که سودایی مرگم، کنار تو، زنبق سیرابم.
-نزدیک آی

ترکیب «آوار» و «آفتاب» در همان ابتدا یک پارادوکس معنایی می‌سازد:
آفتاب نماد روشنایی، حیات، آگاهی و معناست
آوار نماد فروپاشی، ویرانی و مرگ ساختارها

این تضاد نشان می‌دهد که سپهری با نوعی ویرانیِ نورانی طرف است؛ نه ویرانی منفی، بلکه فرو ریختنِ جهان کهنه برای امکان تولد نوعی ادراک تازه. آفتاب در این شعر، دیگر منبع آرامش نیست، بلکه نیرویی است که «می‌ریزد» و نظم‌های پیشین را در هم می‌شکند.
در «آوار آفتاب» با یک سوژه‌ی تنها، ناظر و معلق مواجهیم؛ انسانی که نه کاملاً در جهان مادی است
نه به آرامش عرفانی رسیده و نه مثل شعرهای متأخر سپهری، به صلح نهایی با طبیعت دست یافته

اینجا سپهری هنوز در مرحله‌ی بحران آگاهی است؛ آگاهی‌ای که جهان را می‌بیند اما نمی‌تواند در آن «خانه» کند.

زبان سپهری در این شعر ساده است، اما آرام نیست
تصویری است، اما شفاف نیست
طبیعی است، اما طبیعتش زخمی است

تصاویر اغلب ناتمام، لغزان و معلق‌اند. این ناتمامی زبانی، بازتاب ناتمامیِ هستی‌شناختی شاعر است. برخلاف شعرهای بعدی‌اش که به «وضوح شهودی» می‌رسند، اینجا زبان هنوز در حال جست‌وجوست.

کتاب سوم شاید به اندازه‌ی شعرهای متأخر سپهری محبوب نباشد، اما از نظر تحول فکری شاعر بسیار مهم است
مرحله‌ی گذار از رمانتیسم به عرفان مدرن را نشان می‌دهد
سند بحران روشنفکرِ شاعر در مواجهه با جهان است

این شعر، «ناآرامیِ روشن» است؛ آفتابی که هنوز نمی‌تابد، بلکه فرو می‌ریزد.


«آوار آفتاب» شعری است از ویرانیِ آگاهی پیشین. سپهری در این متن هنوز به صلح نرسیده، اما شجاعتِ دیدنِ فروپاشی را دارد. این شعر، نه پایان راه است و نه آغاز آرامش؛ بلکه لحظه‌ای است که نور آن‌قدر شدید می‌شود که دیگر نمی‌شود چشم بست.
Profile Image for Nirvana.
59 reviews
November 13, 2016
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه
تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.

میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.
میان ما "هزار و یک شب" جست و جوهاست.
Profile Image for SA®A .
317 reviews383 followers
October 27, 2013
دروگران پگاه

پنجره را به پهناي جهان مي گشايم
پنجره را به پهناي جهان مي گشايم
.جاده تهي است. درخت گرانبار شب است
.ساقه نمي لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نيستي ، نوسان نيست
تو نيستي، و تپيدن گردابي است.
.تو نيستي ، و غريو رودها گويا نيست، و دره ها ناخواناست
.مي آيي: شب از چهره ها برمي خيزد، راز از هستي مي پرد
.مي روي: چمن تاريك مي شود، جوشش چشمه مي شكند
.چشمانت را مي بندي : ابهام به علف مي پيچد
.سيماي تو مي وزد، و آب بيدار مي شود
.مي گذري ، و آيينه نفس مي كشد
.جاده تهي است. تو باز نخواهي گشت ، و چشمم به راه تو نيست
پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر مي رسند: رسيدگي خوشه هايم را به رويا ديده اند.
Profile Image for Saeed.
52 reviews33 followers
April 16, 2013
نام سومین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که چاپ اول آن در سال ۱۳۴۰ منتشر شد

من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده
سرگردان نگاهم در شب آرام آینه
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب
او خدای دشت می پیچد صدایش در بخار دره های دور
مو پریشان های باد
گرد خواب از تن بیفشانید
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت
دانه را در خاک آینه نهان سازید
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند
Displaying 1 - 14 of 14 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.