داستانهای «کنیزو»، «شب بلند»، «پرشنگ»، «جمعه خاکستری»، «آبیها»، «طاووسهای زرد»، «دریا در تاکستان»، «مشنگ» و «مانای مهربان» در این مجموعه به چاپ رسیدهاند. تهران، نیلوفر، ۱۳۶۷؛ چاپ دوم ۱۳۶۸؛ چاپ چهارم، ۱۳۸۰
Moniro Ravânipour منیرو روانیپور (۱۳۳۳-) نویسنده ایرانی است. داستان «رعنا»ی وی از مجموعهٔ نازلی، در دورهٔ سوم (۱۳۸۲) جایزه گلشیری برگزیده شدهاست. بیشتر داستانهای روانیپور در جنوب ایران میگذرد و فضای آن برآمده از طبیعت و مردم جنوب ایران است.
منیرو روانی پور در دوم مرداد ۱۳۳۳ در جفرهٔ بوشهر به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بوشهر گذراند و در دانشگاه شیراز روانشناسی خواند. برای ادامه تحصیل به آمریكا رفت و در رشته علوم تربیتی از دانشگاه ایندیانا کارشناسی ارشد گرفت.
روانیپور از سال ۱۳۶۰ داستاننویسى را شروع كرده است و اولین كتابش (كنیزو) در سال ۱۳۶۷ منتشر شدهاست. پس از آن تعداد زیادی داستان کوتاه و چند رمان نوشت. داستان رعنا از مجموعهٔ نازلی، در دورهٔ سوم ۱۳۸۲ جایزه گلشیری برگزیده شده است.
روانیپور در کلاسهای داستاننویسی ِ خود با بابک تختی، پسر پهلوان تختی آشنا شد و ازدواج کردند. بابک تختی ناشر (نشر قصه) است و فرزندشان غلامرضا حاصل این ازدواج میباشد.
در سال ۱۳۷۹ روانیپور یکی از شرکتکنندگان کنفرانس برلین بود. قهرمان داستان زن فرودگاه فرانکفورت نیز زنی است که قرار بوده در کنفرانس برلين داستان بخواند، اما با مشکلاتی كه در حاشيه کنفرانس بهوجود میآيد فرصت داستانخوانی را از دست میدهد و علاوه بر آن در کشورش نیز او را برای حضور در اين کنفرانس مورد شماتت قرار میدهند.
روانیپور در سال ۱۳۸۵ از اولین حامیان «کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیضآمیز علیه زنان» در ایران بود.
وی هماکنون از دسامبر ۲۰۰۷ با خانوادهاش در امریکا به سر میبرد.
هرچند سبک و زبان نویسنده در طول سالها تغییر میکند، دغدغههای او ثابت هستند؛ عناصر ويژه داستانی، طبیعت حاكم بر فضاى داستانها و نقش برجسته زنها، از همان كتاب اول در داستانها حضور دارند. بعضی از شخصیتهای داستانی مانند مریم یا گلپر نیز در داستانهای مختلف روانیپور بارها ظاهر میشوند.
۱۳۶۷ - مجموعه داستان کنیزو ۱۳۶۸ - رمان اهل غرق ۱۳۶۹ - مجموعه داستان سنگهای شیطان ۱۳۶۹ - دل فولاد ۱۳۷۲ - مجموعه داستان سیریا، سیریا ۱۳۷۸ - رمان کولی کنار آتش ۱۳۸۰ - زن فرودگاه فرانکفورت ۱۳۸۱ - مجموعه داستان نازلی - گنجشک و آقای رئیس جمهور - ترانههای کودکان
_هی، دنیا... اگه هر کی سرنوشتش دس خودش بود؟ ... هی... _مگه دس خودش نیست. _نه، از اول هرکی دنیا میآد، همه چیز براش نوشته شده، معلوم معلومه، تا دم مرگش. _خانم معلم میگه اینا سرنوشت غمانگیزی دارن. _کیا؟ _آدمهایی که مثل اون هستن... اون... کتاب رو یه نفس خوندم ، تو هر جملهش غم بود. اگر مجموعه داستان کوتاه دوست دارید از دستش ندید
در تأثیرپذیری منیرو روانی پور از رئالیسم جادویی یه مطالبی خونده م به طور پراکنده؛ و خب اغلب نکوهش کار روانی پور و تقلید او از نهلۀ رئالیسم جادویی نگاشته شده. من قبل از این کتاب "کولی کنار آتش" رو از منیرو روانی پور خونده بودم که به قول یکی از مرور نویسان، چیزی که به نظرم اومد رهایی قلم منیرو روانی پور و نوعی جنون خوشایند بود؛ یک جور رهایی فکر شده که سرنوشت اشخاص داستان رو، و رخدادها رو، پر رنگ میکنه و اهمیت میبخشه. همین رهایی و جنون رو در این مجموعه داستان دیدم؛ به ویژه در سه داستان ابتدایی. منیرو روانی پور قلم زیبایی داره: زیبا نه به معنای آرایش شده، بلکه به معنای تأثیر گذار و ذهن نواز و تکان دهنده. وقتی که داره از زندگی یک تن فروش میگه، تمام توصیف ها و واژه ها به خدمت شرح سیاه بختی های زندگی کنیزو میان؛ وقتی از زندگی یه دختربچه که به همسری مردی میانه سال درش آوردن میگه، عینک روایت رو میذاره رو چشم های همبازی اون دخترک و ما با جهانی کودکانه بزرگ و ترسناک و در عین زیبا روبرو میشیم؛ جهانی که توش "بچه برو" که همیشه مایۀ ترس و وحشت بچه هاس و قدّش به ستاره ها میرسه، حالا میتونه یه جور نجات دهنده باشه برای دخترک که او رو از چنگ مرد میان سال نجات بده. یا وقتی مردها به دریا میرن و برنمیگردن، نیمی از مادربزرگ تبدیل میشه به ماهی و نیمی دیگه از اون انسان میمونه. این رئالیسم جادویی نیست به نظر من، یا دست کم رئالیسم جادویی صرف نیس؛ بلکه یه جور استفاده از مواد خام و باورهای عامیانۀ بومی با هدف پروازش و پرورش نمادهائیه که زندگی مردم جنوب رو نشون میده. نکتۀ دیگۀ مهم برای من شرافت قلم منیرو روانی پوره. این روزها که زیاد داستان های برگزیدۀ جشنواره های داستان کوتاه رو میخونم، یا رمان های معاصر رو میخونم، با یه فضای شهر زده و بدون درد مواجه میشم؛ فضایی که توش بزرگترین درد خیانت یکی به دیگریه، و حتا عمق همین خیانت هم بازنمایی و بازتولید نشده. ولی روانی پور دست میگذاره روی مسائلی که در عین بکر بودن، دردهای اصلی ما آدمهای اینجا و اکنون هستن. از نظر من، امروز، دردی بزرگتر از اجبار به تن فروشی، دردی بزرگتر از درد کودکان یتیم یا بدسرپرست، وجود نداره. و خب اینها رو به زیبایی، به زیبایی، به زیبایی، میشه در این مجموعه داستان دید. و مهمتر از همه اینکه منیرو روانی پور، یه ذهن دغدغه مند رو در کنار یه تخیل قوی به اضافۀ جهانی مملوء از افسانه ها و باورهای عامیانۀ بکر و جذاب داره.
کنیزو داستان شاهکار از سر کار خانم منیرو روانی پور اهل بوشهر. داستانی که کشمکش کنیزو با دختر بچه ای با مادر و مادربزرگش که مریم نماد پاکی و معصومیت و مادرش نماد عقب افتادگی فرهنگی و تعصب و کنیزو نماد فقر و گناه ... غالبن داستان های منیرو روانی پور شخصیت های حاکم و بالا دست زن ها هستند در جاهایی که نویسنده می خواسته از حق زن سخن بگوید و جایگاه او در جامعه! تکنیک داستان های منیرو روانی پور بعضن تکنیک رئالیسم جادویی است که به زیبایی از عهده ی پرداختن آنها بر آمده و...
خبر اومد که دشتستون بهاره زمین از خون فایز لاله زاره خبر ، بر دلبر زارش رسانید که فایز یک تن و دشمن هزاره
هنوز از خون بود تر آستینم چه سان در محمل زرین نشینم گر این زینت بود بهر دل ما سیه پوشید یکسر محمل ما
منیرو یک قصه هایی نوشته که مرا یاد شروه خوانی ها افتاد. مانند آن پسین دلتنگی که رفته بودیم دوّاس به هوای حسام که جانِ همه ی ما ست و بعدش آمدیم نزدیکی های جفره رو به دریا در کافه ای نشستیم برای قهوه خوردن، همان جور دلتنگ، همان جور بیقرار. باید که دریا را زیسته باشی که بدانی منیرو چگونه جانِ آدم را بی تاب می کند. دست مریزاد از پس همه ی این سالها
داستان «شب بلند» منیرو روانی پور از کتاب کنیزو، داستان زندگی کوتاه و تلخ دخترکی به نام گلپر است که در جُفره، روستای دور افتادهای در جنوب ایران، زندگی میکند. موضوع داستان، زندگی دخترکانی است که قربانی فقر و جهل خانوادهاند و در ازای بهای ناچیزی در کودکی به خانهی بخت میروند. ناچارند یکشبه بزرگ شوند و ادای بزرگترها را دربیاورند؛ دل به وعدههای پوچ خوش کنند و مثل فانوسی که ذره ذره رو به خاموشی میرود، کمکم بفهمند چه بر سرشان آمده است؛ اما همین هم در صورتی است که تاب بیاورند... داستان از زاویهی دید سوم شخص محدود به ذهن مریم (دوست و همبازی گلپر)، در شبی طوفانی آغاز میشود؛ شبی که گلپر به خانهی بخت رفته و مریم از تکرار فریاد و شیون گلپر در گوشش، خواب به چشمش نمیآید. در گفتگوهای پدر و مادر مریم که میکوشند مریم را دلداری بدهند و آرام کنند، روایت زندگی گلپر نرم نرمک آغاز میشود و با فلاشبکهای ذهن مریم به گذشته، معلوم میشود گلپر زیبای موطلایی، که تا یک هفته پیش در جفره با کودکان دیگر آبادی بازی میکرد، از روزی که بچهها او را با النگوهای طلا دیدند، دیگر اجازه ندارد با بچهها بازی کند. او به بچهها خبر میدهد که قرار است با عمو ابراهیم عروسی کند. عمو ابراهیم مرد میانسالی است که از شهر اجناسی را برای فروش به مردم آبادی میآورد. بچهها از سبیل پرپشت و نقش اژدهای روی سینهاش میهراسند و از او دوری میکنند. گلپر میگوید قرار است عمو ابراهیم سیصد تومان به مادرش بدهد و برایش خانهای سنگی بسازد که در آن زندگی کنند. نویسنده ماهرانه لا به لای حرفهای کودکانهی گلپر، شخصیتش را میسازد و سادگی و بیخبریاش از سرنوشت اجتنابناپذیرش را پیش چشم خواننده میگذارد. در گفتگوها و سؤال و جوابهای کودکان، شخصیت حریص مادر گلپر نیز ساخته میشود و خواننده درمییابد شخصیت عمو ابراهیم، از نقش اژدهای سینهاش وحشتناکتر است. در سرتاسر داستان، مریمِ بیقرار، صدای زوزهی باد و خروش موج دریا و جیغ مرغهای دریایی را به شکل فریاد و شیون زنی خونآلود مجسم میکند که از درماندگی به خاک پنجه میکشد. از پدر و مادرش میخواهد در را باز کنند و به کمک گلپر بروند اما مادرش میگوید صدای باد است و او را از موجود موهومی به نام «بچه برو» میترساند؛ موجودی که اگر بداند مریم بیدار است، میآید و او را میبرد. مریم در دل آرزو میکند «بچه برو» گلپر را پیدا کند؛ گویی اگر گلپر با این موجود ترسناک برود، جایش امنتر از ماندنش نزد عمو ابراهیم است. با این حال، مریم شک دارد «بچه برو» بتواند گلپر را ببیند و کودکیاش را تشخیص بدهد چون دیگر ظاهرش شباهتی به کودکان همسالش ندارد. در پایان داستان، همزمان با پریدن مریم از خوابی کابوسمانند، و خاموش شدن فانوسی که شعلهاش از سر شب در پیچ و تاب بود و پت پت میکرد، پدر و مادر مریم وحشتزده به سمت در میدوند. صدای ضجهای میآید که دیگر صدای گلپر نیست. مریم نیز بیرون میدود و گلپر را لای چادر شب سفید خونآلودی میبیند. آنچه از پایان شوم زندگی کوتاه گلپر خبر میدهد، جملهی دایه است که با لهجهی محلی از مرگ عروس کم سن و سال حکایت میکند: «ای واویلا که عروس مختکی رفت.» نویسنده از فضا و لهجهی محلی بهره میگیرد تا به درد و رنج زنها در جوامع فقیر و ناآگاه بپردازد. مادر گلپر، که خود قربانی فقر و فلاکت است، با شوهر دادن دختر کم سن و سالش، میخواهد خودش را از ذلت نجات بدهد و ندانسته، حلقهی دیگری به زنجیری میافزاید که دور باطلی را ساخته است. گر چه ممکن است این داستان به فاصلهی سی سال و اندی بعد از زمان نگارشش چندان منطبق بر واقعیت نباشد، هنوز هستند پیرزنانی که در همین تهران درندشت، هر بار خاطرهی ازدواجشان را بازگو میکنند، مثل دخترک بیپناه و درماندهای، به پهنای صورتشان اشک میریزند. ویدا اسلامیه ۱۰ بهمن ۹۶
This entire review has been hidden because of spoilers.
چند داستان اول کتاب فضایی کاملا بومی داشت و احساس میکردی به فضای سنتی چندین سال پیش جنوب کشور وارد شده ای و آن مشکلات و سنتها را لمس میکنی ولی در داستانهای بعدی فضا عوض میشد. به نظرم اثر چند داستان اول کتاب بیشتر از کارهای انتهایی بود.
در مورد "بانوان نویسنده" در وبلاگ گودریدز، یک مطلب کلی نوشته ام و تا اندازه ای به همه ی آثارشان اشاره کرده ام، پس نیازی به "ریویو"ی جداگانه نیست، اگر مایلید، اینجا را بخوانید؛ http://www.goodreads.com/author_blog_...
فکر کردن درباره روسپی گری برایم دردناک بوده و هست. این قصه روایت زندگی و کار و بار یک روسپی از نگاه دختر بچه ای است که کنیزو او را "عینی" می خواند. توصیف جنوب و حال و هوای زن در این داستان قدرتمند و تکرار نشدنی است
وای که چه تلخ بود این کتاب. از اون تلخیهای حقیقی. دختربچهای که به مسلخی به نام حجله برده میشه. زنی که هزار شوهر خطاب میشه دریغ از مردی که در حقش مردانگی کنه... . داستان اول کتاب رو که خوندم فهمید باچی طرفم و خیلی متاسفم شدم که حتی یکبار هم اسم این کتاب و نویسندهی بحق توانا و خوش قلم رو نشنیده بودم. راست گفتن که تاریخ رو فاتحان نوشتند ولی از قرار معلوم هستند قلم هایی که شکسته نشدند و صداهایی که خفه نماندند. داستان دوم، شب بلند، واقعا که باعث شد شبم بلند بشه و مجبورم کرد کتاب رو در حالی که بدنم یخ کرده و نفسم سنگین شده تموم کنم. بخونید، حتما بخونیدش. من که مطمئنم خیلی سریع به این کتاب برمیگردم، به احترام تمام دخترانی که قبل از زن شدن، زن شدن و زنانی که قبل از زندگی، تمام شدن.
مجموعه داستان " كنيزو " و به خصوص داستان " كنيزو " قويترين داستان و مجموعه داستان خانم " منيرو روانيپور " است. بسياري اعتقاد دارند خانم روانيپور بعد از اين كتاب يا همين كتاب رادر آثار بعدي خود تكرار كرد و يا از اين كتاب به مراتب ضعيفتر دنياي داستاني خود را گسترش داد
خیلی لذت بردم. چه داستانهای خوبی تو این مجموعه بود. در بعضی داستانها خیال و واقعیت خیلی خوب درهم پیچیده بودند. من بعد از مدتها از خوندن چند داستان خوب، حسابی سروحال اومدم.
کنیزو - منیرو روانی پور - مجموعه 9 داستان کوتاه - انتشارات نیلوفر - چاپ اول زمستان 1367 - چاپ دوم تابستان 1369 - تیراژ 4000 نسخه - 145 صفحه . موقع خواندن کتاب در حدود 25 سال پیش، من داستانهای: 1-کنیزو 2-شب بلند و 3-پرشنگ را بیشتر از بقیه داستانها پسندیده ام
کتاب از نه داستان کوتاه تشکیل شده بود که شخصیت اصلی تمام داستانها یک زن بود، کتاب حال و هوای بوشهری داشت و این جذابیتش را دو چندان کرده بود به ویژه که کلمات و اصطلاحات به کار رفته را در زیر نویس توضیح داده بود.
داستانها شامل: - کنیزو: برشی از زندگی یک زن تن فروش از دید یک دختر بچه مدرسهای
- شب بلند: کودک همسری، این داستان خیلی دردناک بود
- آبیها: خوب متوجه نشدم که به چه جریانی اشاره داشت ولی برایم جالب بود که آخر داستان مادربزرگ آن دختر بچه، نصف بدنش تبدیل به ماهی میشود و این خیلی به تبدیل شدن شخصیت "بیتا" به پری دریایی در کتاب "اشراق درخت گوجه سبز" شباهت داشت.
- طاووسهای زرد: این داستان را زمانی داشتم میخواندم که همزمان در یک آزمایشگاه که نام مسوولش رومینا بود کار کوچکی انجام میدادم و از خودم میپرسیدم چرا یک رومینا شرایطش اینجوری است و یک رومینا باید با داس توسط پدرش کشته بشه که در این داستان هم فانوس با داس کشته میشه که واقعا هم نفهمیدم چرا ولی شباهت نام و داس باعث شد داستان در ذهنم بماند.
- دریا در تاکستانها
- مانا، مانای مهربان
- پرشنگ: این داستان به نظرم لطیف بود. داستان زنی که در بیمارستان بستری است و در تخت مقابلش زن دیگری بستری است که بیخیال نسبت به بیماریاش، فقط و فقط به فکر شوهرش است و سرخوشانه و شادمان روزها را برای دیدار شوهرش سپری میکند.
- مشنگ: داستان زنی که توسط خانواده به روانی بودن محکوم میشود آن هم فقط به جرم یک لبخند همیشگی که روی لبانش بود و به تیمارستان و بعد بیمارستان منتقل میشود و در نهایت میمیرد و داستان از زبان زنی که مرده است و نگاهش به اطرافیان روایت میشود که به نظرم این داستان خلاقیت خوبی داشت.
- جمعه خاکستری: داستان زنی که به واسطه خیانت شوهرش که کارگردان تئاتر است، تنها شده است و این تنهایی او در جامعه به مردان هوسران اجازه هر گونه فکر پلیدی را میدهد.
نکته جالبی که حین خواندن این کتاب به چشمم آمد این بود که گویا میزان سانسور در سالهای خیلی قبل، کمتر از میزان سانسور در کتابهای تازه چاپ شده امروز باشد. این کتاب چاپ اولش سال 1367 و چاپ چهارمش که من خواندم سال 1380 بود.
بخشهایی از کتاب: ماه بزرگ است و تو آسمان نشسته، تکه ابری به ماه نزدیک میشود، لبه ماه را میخورد و کم کم پنجهاش تمام صورت ماه را میپوشاند. صفحه 58 از داستان آبیها
"نه، نه، خیال میکنی از غصه دق میکنی، بدتر از حالات میشی، نگاه کن چه به روز خودت آوردی، فکر میکنی اگر دل آدمیزاد را با دلت عوض کنی، راحت میشی؟ بیچاره دل آدمیزاد پر از غصه است. باشه، باشه، اونو عوض میکنم، اما بهت بگم نمیتونی دور بری، یکساعت هم طول نمیکشه". صفحه 63 از داستان آبیها
...باید خاکش میکردیم خالو، خاک مرده را مجاب میکند، قانع میکند که دیگر نیست که دیگر رفته اما کسی جرأت نکرد و تا مدتها خالو دو تا دست، جوان و بچه سال، بیحرف و بیصدا تو کوچهها و خانههامان میگشت". صفحه 72 از داستان طاووسهای زرد
زنی دلو آب را به دهان تشنه مشکش خالی میکند و دیگران با حضور مهمانی از شهر آمده خاموش میشوند. صفحه 72 از داستان طاووسهای زرد
تارهای عنکبوت سقف کپر را کوتاه کرده بود. صفحه 75 از داستان طاووسهای زرد
دنبالم میکرد، آن هم دو تا چشم سیاه و غریب، انگار دست و پایم پیچیده بود لای مژههاش. صفحه 76 از داستان طاووسهای زرد
نیزن دستی بر موهای حلقه حلقه سفیدش میکشد، با آههای بلندی خاکستر خاطرات قدیمی را پس میزند. صفحه 76 از داستان طاووسهای زرد
"........فانوس فرز و چابک بود، خاک خوبی داشت، اما آدمیزاد چطور میتواند با اهل اونا قاطی شود؟" صفحه 76 از داستان طاووسهای زرد
تنها کسی که جرأت کرد و بزش را کشت نیزن بود، آدم که خالو بیزاد و رود باشد، جرأتش هم بیشتر میشود. صفحه 82 از داستان طاووسهای زرد
نمیدانستم خانهاش کجاست و حتی نامش چیست، همیشه واهمه داشتم که نامش را بدانم، وقتی اسم کسی را دانستی دیگر از تو جدا میشود، خودبخود جدایش کردهای، و ما نمیخواستیم، نمیخواستیم جدا با شیم و این بود که نه او اسم مرا میدانست و نه من، فقط همدیگر را میشناختیم و همدیگر را پیدا میکردیم حتی اگر در میان همه آدمهای گمشده دنیا، گم میشدیم. صفحه 99 از داستان ماما، مانای مهربان
چطور با او آشنا شدم، کی و کجا؟ بیفایده است اگر بگویم که کلمات همه چیز را بشکل یک عرض حال اداری درمیآورد، اینرا همه میدانند و من هم میدانم که گاهی باید خاطرهای را پیدا کرد، خاطرهای که بخشی از زندگی تو بوده، در زمانهای دور خیلی دور، بیش از آنکه جسم خاکی تو بتواند روی زمین شکل بگیرد و جابجا شود. این خاطره را آدم یکروز پیدا میکند، روی همین زمین خاکی با پوستهای مجازی که اگر هوشیار باشی و بشناسی با نگاهی میتوانی بفهمی و آن پوسته را بشکافی. صفحه 101 از داستان ماما، مانای مهربان
شاید خندهاش خنده غربت بود، خنده مردی دریایی که در خشکی افتاده باشد. صفحه 102 از داستان ماما، مانای مهربان
وابستگی فرصتها را میکشد، وقتی برای کارهای اساسی نمیگذارد. صفحه 108 از داستان پرشنگ
..... بعد نوبت پنبهها بود که سوراخهای بدن را میپوشاند تا جانی که در رفته دوباره پشیمان نشود و سر جای اولش برنگردد. صفحه 115 از داستان مشنگ
دو میل مثل دو کبوتر جلد تند تند بهم نوک میزدند و رجها را میبافتند. صفحه 122 از داستان مشنگ
سردخانه آنطورها هم که میگفتند سرد نبود: خیلی بیشتر از اینها سرما دیده بود. سرمای جان آدمی که او را طناب پیچ کردند و به بخش اعصاب آوردند. سرمای جان زنی که جز مشتی کاغذ آهی در بساط نداشت و آن کاغدها را هم یکروز خواهرانش به دست آتش سپردند تا از آن پس معقول و سربراه مثل همه زنهای عالم زندگی کند. صفحه 124 از داستان مشنگ
"حالا چه شد که مردی؟" "با مشت کوبید تو ملاجم. همین، حالا هم انگار میترسه، میترسه که لوش داده باشم، اما خدا شاهده، من لام تا کام نگفتم و نمیگم". صفحه 125 از داستان مشنگ ۱۴۰۲/۰۳/۲۸
سه قصهٔ اول رو واقعا دوست داشتم، بخصوص داستان «آبیها» اما در ادامه بهنظرم کمی فضا نوشتهها تغییر کرد درحالیکه من دوست داشتم باز هم مشابه قصههای اول بخونم؛ در نهایت هم قصهٔ «جمعهٔ خاکستری» رو خوندم و خیلی غمگین شدم و بین خودمون باشه، کمی هم از حس شباهتی که با شخصیت اصلی داشتم، ترسیدم :))) در کل، این تجربه، در این ژانر، برام دوستداشتنی و لذتبخش بود، ممنونم از کسی که این کتاب رو بهم هدیه داد! 3>
دو داستان کنیزو وجمعه خاکستری در این مجموعه انتخابهای خوبی برای شروع و پایان این مجموعه بود. منیرو روانیپور نویسنده پر دلی است. در ایران دهه شصت نوشتن از آنچه او نوشته کار ارزشمندی بود. نقد به مسائل فرهنگی و اجتماعی همچون مردسالاری، کودک همسری، تجاوز . .. همه خطوط قرمز جامعه بلازده دهه شصت ایران بودند
این یک ریویوی شخصیست که ارزش نقدی ندارد و یک نظر پیشانقد محسوب میشود. خانم روانیپور-مهمترین داستاننویس بعد از انقلاب- میگوید: به عنوان یک نویسنده وظیفه خود میدانم دستکم به نسلهای بعد بگویم در کشورمان چه خبر بوده است. کاری که واقعا در مجموعه کنیزو انجام دادهاست. تحقیر زنان، کودکهمسری، خرافه، مسئله عشق، مفاهیم متحجری مثل غیرت، سرکوب تاریخی زنان و تنهایی زن معاصر. این مجموعه نشاندهنده تغییر و چرخش در داستاننویسی بعد از 57 است که چه از لحاظ مضمون چه از لحاظ تکنیک پوستاندازی میکند. داستانهای اول کتاب مشخصا متاثر از ادبیات آمریکای لاتین است و چند داستان پایانی به داستانهای آمریکایی، چه از لحاظ فرم و چه از نظر محتوا نزدیک است. داستانهای کنیزو، آبیها و طاووسهای زرد عالی بودند، شب بلند و مشنگ داستانهای خوبی بودند و باقی داستانها، خصوصا دو داستان آخر چنگی به دل نمیزدند.
قلم خاص سرکاار خانم روانی پور توی همه نوشته هاش به چشم میاد و ذهن رو به چالش میکشه و بیشتر از اون آشنایی با آداب و رسوم و فرهنگ و خرافات و اعتقادات جنوب هم برام جالب هست، دومین کتابی بود که از ایشون خوندم، اولی نازلی و بعد کنیزو و حالا هم نوبت به اهل غرق میرسه
نمی دونم این کتاب رو به کسی معرفی کنم یا نه؟ تمام داستان ها تلخ هستند و البته واقعیت های جامعه رو بیان می کنند. ول وواقعا چه فایده داره این همه از تلخی ها بخونیم و بدونیم وقتی کاری نمی شود کرد یا حتی با خوندن این همه تلخی درس عبرت نمی گیریم و راه حلی ارایه نمی دیم؟!!
یه کتاب محشره قلم نویسنده یه مقدار گنگه ولی یه جورایی جزو نقاط قوت محسوب میشه. داستاناش خیلی دردناکه و چند تاشون نمادینه حواستون باشه دستمال کاغذی همراتون باشه.