احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
در بارانهای بیپایان چه سرنوشتی میداشتیم که روز به روز مبهمتر و تلختر میشد چگونه باید گفت من شفاف و روشن میگویم: من دوستش داشتم این در سرنوشت من بود ترس و تاریکی هم نمیتوانستند این شفافیت و روشنی را مفهومتر کنند ما در بارانهای بیپایان اگر میبارید چه سرنوشتی میداشتیم همیشه میخواستم در تب و بیماری در بیمارستان و سرما فراموشش کنم دیری است نه از چشمهایش میگویم نه از دستهایش میگویم نه چشمهایش را نه دستهایش را فراموش نکردهام آرام آرام برگهای زرد درخت پشت پنجرهام میریزند من از پشت این برگهای زرد جهان را میبینم که با سرنوشت مبهم و تلخ من یکی شده است یکی از چه بگویم که ناامیدی از آن شعله نزند و درخت پشت پنجرهام را نسوزاند و خاکستر نکند. (صص 144-146)
من نمی تونم برای چیزی که نمی فهمم کف بزنم یا ازش تعریف کنم یا بگم چون نمی شه فهمیدش حتما چیز متفکرانه و باحالیه. این کتاب از این سنخ چیزاس. اغلب اشعارش برای من غیر قابل فهم و احساسند. شاید خیلی عمیق باشن، شایدم خیلی داغون. هر چه باشن من حیران و با اعصاب خرد زل می زدم به جملات تا مگر فضایی یا احساسی یا موقعیتی رو بتونم بهشون نسبت بدم. گاهی موفق می شدم - حداقل به صورت کلی - اما در اکثر موارد سرخوردگی حاصل تلاشم بود
اشعاری که بیشتر پسندیدم "گفتم تو را صدا کنم"، "دست ها"، "منظومه ی سرمازده"، "من و ما"، "زنان جوان"، "پنکه ی سقفی"، "برگ زرد"، "زنی با لباس آبی رنگ"، "بام های پر از برف"، "انگشتان استخوانی"، "کنارم بنشین"، "دلداری"، "چگونه باید گفت"، "نه آرام"، "چای دلنشین"، حقانیت گل سرخ"، "یک روز جمعه بود"، "اشتیاق ما"، "چای سرد" و "اما از آن سه زن" بودند. البته عاشق همه ی اینها نبودم اما جذابیت هایی داشتند و در عین حال میشد یه چیزهایی از شون فهمید! البته در اشعار دیگه هم بخش های جذاب بودند اما وسط یک دنیا ابهام قرار گرفته بودند. البته ستاره ای که دادم نشون می ده خوبیهاش کم هم نیستند
فضای کلی شعرها فضای سیاه و منفی است. نوستالژی های گذشته، آینده ی نامشخص یا حتی بد، بی تفاوتی، خودکشی، چشمان سیاهی که در سقوط هواپیما از میان رفتند، کافه هایی که خاطره یشان هست. البته خاطرات هم روشن نیستند بلکه یادآوری گذشته ی تاریکی هستند در تاریکی اکنون
در آخر بگم چاپ ساده ی کتاب هم خوب بود. عناوین اشعار بنفش بودن و اشعار با فونتی با اندازه ی خوب چاپ شده بودند
خیلی دوست داشتم که از احمدرضا احمدی چیزی بخوانم. مخصوصاً که مینا این کتاب را هدیه داده بود و البته که بسیار ازش ممنونم :) *.* اما چیزی که باهاش مواجه شدم، کلماتی بود که بدون حتی یک نقطه یا ویرگول، یا تصویری که دلم را خوش کند و معنای دل انگیزی، بینشان اینتر زده بود! بین اسم میوه ها و رنگ ها. شاید روی هم رفته، در بین این صد و هشتاد صفحه، یک صفحه که دوستش داشته باشم، داشت... خیلی ناراحت شدم! و خب ممکن هم هست (خیلی!) که من نفهمیده باشم دیگه :) ادعایی ندارم.