نامه هست و به نیت انتشار نوشته نشده، پس خیلی هم نمیتونه جای نقد داشته باشه، فقط میشه از بعضی جملاتش لذت برد... ********** سعی کن بی اعتنا باشی، اما نه اینکه کار نکنی و بیکاره باشی ها!غرض رفتن است، نه رسیدن!زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمیبرد، اما نباید ایستاد.با اینکه میدانیم نخواهیم رسید،نباید ایستاد.وقتی هم که مُردیم، مُردیم.به درک! ********** در زبان آذربایجانیِ خودمان یک حرفی هست میگوییم "قوری دلخوشلوق" یعنی دلخوشیِ خشک و خالی...ما هم راستی راستی که در این شبها قوری دلخوشلوق میکنیم.از هیچ، همه چیز میسازیم.باور کن اگر چنین شبهایی نباشد، آدم در این دهکده های ویران دقمرگ میشود.... ********** باور کن من نمیخواهم چیزی بشوم، تنها میخواهم یک انسان باشم، باور کن مشکل است که آدم یک انسان بشود. ********** در نهاد هر آدمی روزنه ای به روشنایی و بلندی هست،ولی هرکسی را این سعادت نیست که آن را بگشاید و از آن پنجره هایی بسازد.تنها روانهای ممتاز،دلهای برگزیده و سرهای بیقرار از این راز باخبرند.برای اینان چندان مهم نیست که پیروز شوند یا مغلوب گردند و از پای درافتند،اصل نبرد است...
من نسخه ی منتشر شده توسط انتشارات نگاه را مطالعه کردم: مطالب مهم و تکیه کلام ها و گاهی استفاده ی بهرنگی از لغات رکیکی که در نامه ها جایشان را به "سه نقطه"ها داده بودند در صورتی که خواننده ی نامه های صمد بهرنگی(خودم را می گویم) می خواهد با آن جنبه ای از شخصیت بهرنگی آشنا شود که تاکنون آن را نمی شناخته است و از راه مقالات و داستان های بهرنگی با آن آشنا نشده است: جنبه های خصوصی زندگی صمد بهرنگی.
غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمی برد، اما نباید ایستاد. با این که می دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد. وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک...!
وقتی نامههای انتخاب شده و سراسر نقطهچین(!) رو میخوندم، به این فکر میکردم که چقدر دلم میخواد صمد بهرنگی واقعی رو بشناسم؛ در حالی که توی این کتاب فقط با یه قسمت کوچک و سانسور شده از زندگی ایشون مواجه شدم.
به هر حال... الآن واقعاً دلم میخواد بدونم توی کلاسهای ایشون چی میگذشت. کتابی دربارهش نیست؟ جالب به نظر میرسه.
از وقتی امیدم ساقط شده دیگر گریه نکرده ام ... یک سال می شود.
نمی دانم یادداشت های روزانه اش باشد یا چاپ شده باشد یا نه. یک قسمت خیلی کمی از آن در نامه ها آمده، خیلی خوب هستند و برای منی که یادداشت های روزانه را از تمام نوشتنی های عالم بیش تر دوست دارم، مثل گنج نایافته
کتاب از چهار بخش تشکیل شده. بخش اول نامههای صمد بهرنگی عزیز است به شاگردانش. و برخی از دوستان. بخش دوم شامل نامههای اداریای است که صمد به ادارات مختلف نوشته بوده و خب از آنجایی که او یک معلم بود اغلب این نامهها به ادارات مربوطه بوده است. بخش سوم نامههای اوست به برادرش. اسد بهرنگی که گردآورنده این کتاب نیز هست. و بخش چهارم که شامل نامههای بهرنگی است به یکی از دوستانش یوسف. یوسفی که سرنوشتش همچون صمد بود. صمد را کلاله ارس در شمال غرق کرد و یوسف را چاهبهار در جنوب. و بخش آخر که ضمائم کتاب است و شامل چند بخش از جمله چند نامه از دانشآموزان بهرنگی و تصاویر اوست.
از کتاب: سخن هر دو نفرتان درباره چاپ لوکس «ماهی سیاه کوچولو» کاملاً درست است. من کار غلطی کردهام که قصهام را به این ناشر دادهام. درست است که تقریبا ۱۳۰۰-۱۲۰۰ تومن پول از بابت چاپ اول قصه به من خواهند داد، اما حتم میدانم که این قصه برخلاف قصههای دیگرم به دست آن عده از بچههایی که شما هم میشناسید و من هم میشناسم که با چه مشقّتی زندگی میکنند، نخواهد رسید. من از همین دو سه روز پیش، در فکر اینم که ناشر را وادارم چاپ ارزانقیمتی هم درآورد مثلا به قیمت ۱۵ ریال ۲۰ ریال. اگر این کار را بکنم، خیلی خوب خواهد شد؛ دیگر ناراحتی وجدان نخواهم داشت. "نامه به شاگردان مدرسه ممقان"
دوستان همکلاستان از هر دو نفرتان اظهار رضایت کرده بودند. مخصوصا یکی نوشته بود که... و... میخواهند هر چه را که خودشان یاد گرفتهاند، به ما هم باد بدهند. من که #صمد باشم، به این یاد گرفتن و یاد دادن سخت معتقدم. یاد گرفتن اگر فقط بخاطر یاد گرفتن باشد، یک شاهی ارزش ندارد. یاد گرفتن باید بخاطر تأثیر در دیگران و ایجاد تغییر در محیط زندگی و آدمهای دور و نزدیک باشد. "نامه به شاگردان مدرسه ممقان"
داستان مفصل «شیشه های بخار گرفته» را خواندم، و باور کن که گریستم. نه خيال کنی که تحت اثر داستان تو گریه کردم؛ گریهام برای این بود که شما محصلهای خوب دیگر چرا باید آن آدم صادق رخت بربسته را الگوی خودتان بکنید. اگر آن عزبز، رو به دیوار نشست و حرفهایش را به دیوار گفت و حتی نتوانست وجود خودش را تحمل کند موجبی داشت. سالها دست به هر کوششی زدن و از جان گذشتن و آخرش دست به جائی بند نبودن و دیدن خرمهره به جای گوهر و نشستن «خبزدو» در میان شقایق؛ احساس اینکه چون پرکاهی در تهی و پوچی بیسرانجامی سقوط میکند؛ آن عزبز را به راه آدمهایی برد که خودش آنها را در قصههاش تصویر کرده بود. به عبارت دیگر او خود راهی را رفت که پیش پای آدمهای قصه هاش میگذاشت. برخلاف «ژان پل سارتر» -که صادق از او خیلی متأثر بود - که همواره در خلاف جهت آدمهای قصههاش راه میرود وقتی آن عزیز مرگ و خودکشی را نقطهی پایان قصههاش میکرد، راستی هم شیشههای خانهاش را بخار گرفته بود، دنیا این حالوروز و افق را نداشت. اگر کسی هم بخواهد مرگ را انتخاب کند، نباید مثل لاشهای بی سروصدا در یک گوشه و گودال بیفتد و از یادها فراموش شود. "نامهای از صمد به نویسندهی یک داستان"
تنهای تنها هستم. از کتابخواندن خسته شدهام. میخواهم مردم را مطالعه کنم. باور کن که از کتابخواندن خسته شدهام. میل دارم که بخوانم، اما نمیتوانم. ماههاست که کتابی را از سر تا آخر خوانده و تمام نکردهام. "نامه به اسد"
عزیزم، #غم و #اندوه همیشه بوده است شاید روزی برسد که نباشد، اما پیش از این برای بشر همیشه غم بوده است. نگاه کن، بشر از هرطرف در غم محاط است: خدا با جهنمش-که وصفش را جابجا توی قرآن آورده-بشر را میترساند، زلزلهها آتشفشانها، سیلها، رعد و برق و ... همگی بشر را میترسانند و زندگی را برایش تلخ میسازند. اما اینها هیچکدام مهم نیستند. آنچه بشر با دست خودش میآفریند و با آن زندگیش را تلخ و اندوهگین میکند بالاتر از اینهاست. از وقتی که چشم گشوده ایم با این کلمهها آشنا شدهایم: دروغ، فریب، حیله، ریا، خیانت، نامردی، پستی، بیوفایی، چاپلوسی، ناجوانمردی، نمک نشناسی، نا آدمی،... اینها را دیگر هیچ خدایی برای ما نفرستاده است. هیچ زلزله و آتشفشانی دروغگو و خیانتکار نیست، اینها را ما خودمان میآفرینیم. ..سعی کن به غمت عادت کنی. من میگویم در عین حال که زندگی احمقانهترین و بی مزهترین چیزهای موجود است، میشود به آن عادت کرد و با نوعی بیاعتنائی به بود و نبودش آرام زيست. "نامه به اسد"
عزیزم، از آرزوهایت راجع به من و آن مقامی که خودت میدانی، برایم نوشته بودی. باور کن که من نمیخواهم چیزی بشوم، تنها میخواهم یک انسان باشم! یوسف باور کن مشکل است که آدم یک «انسان» بشود. باور کن. "نامه به یوسف"
خیلی خیلی محافظهکارانه گزینش و سانسور شدن نامهها. کسانی که این کتاب رو میخونن با صمد به اندازهی کافی آشنا هستن و به دنبال بخشی از زندگی و شخصیتشن که جایی صحبتی ازش نشده. من به دنبال یه صمیمیت شخصی با صمد بودم. دنبال اینکه ببینم چطور حرف میزنه؟ چه تکیه کلامهایی داره؟ فحش میده؟ کسی رو دوست میداشته؟ و شاید از بین ٢٠ نامهای که جمع شده اینجا یکیش یا دوتاش تونست اقنائم کنه و البته که کافی بود که صمد رو بارها بیشتر دوست بدارم. کافیم نبود. هیچ کافیم نبود.
عاشق این کتاب شدم. صمد بهرنگی و داستانهاش همیشه برام جذاب بودن و اینکه حالا نامههاش به خانواده و دوستانش رو میخوندم، بهم حس نزدیکی بیشتری بهش رو میداد. واقعا من رو مسحور خودش کرد. جوری که صحبت میکنه برام واقعا جذابه. افکار و عقایدش همونجوریه که فکر میکردم، یه شخصبت قوی و طرفدار حق، هرچند که بارها بخاطر گفتن حقیقت کلی آسیب دیده اما همچنان ادامه میده، مورد اعتماد دوستاش، خانوادهاش و شاگرداشه و یه رابطه سالم و قشنگ با هاشون برقرار کرده.(کاش میتونستم شاگردش باشم🥺) خوشحالم این کتاب رو خوندم. زیادی کوتاه بود دلم بیشتر میخواست.
نامههای از صمد یا نوشته شده به صمد، علاوه بر اینکه شخصیت او را و نگاهش را نشانتان میدهد میتوانید جایگاه او را در نزد افرادی مانند ساعدی، طاهباز، آهی، آل احمد نشانتان دهد. این چند روز داشتم با "میم" حرف میزدم درباره صمد و نسل آن دوره، آنچه ما را بیشتر درگیر خود کرده این است که صمد وقتی مُرد ۲۹ ساله بود، در حدود ۲۰ داستان نوشت و بیشتر از ۱۰ کتاب، دربارهی شیوهی تعلیم و تربیت کودکان تحقیق و کار کرد، برای زبان مادری همچنین، معلم اول ابتدایی ده کورهها بود و وقتی میخواستند او را به دبیرستانی در شهر انتقال بدهند یا به قولی ارتقا، نامه نوشت که من میخواهم معلم اول ابتدایی مدرسه بمانم! ، فعال مدنی و اجتماعی بود و به قولی حتی چریک. چه طور میشود نسلی در این سن بتواند این همه آگاه و موثر باشد؟ ما به عنوان نسل حاضر حتی خواب این کارها را در این سن نمیتوانیم ببینیم! اینجاست که اهمیت سیستم آموزشی آگاه و قوی به همراه توان اقتصادی متوسط را درک میکنیم، که چگونه محیط برای تقریبا همه آماده شده بود تا آگاه و فعال به بار بیایند. امری که بعد از انقلاب ایران به قهقرا رفت و به فراموشی سپرده شد و نتیجهاش را هم که هر روز و هر ساعت میبینیم!
به نظرم آثاری که تحت عنوان مجموعه نامه ها از نویسندگان برجسته چاپ می شود، اثری خواندنی و مفید برای خوانندگان حرفه ای هست چون هر چقدر که فهم اندیشه و فضای فکری نویسنده ممکنه در اثر ادبی که خلق می کنه پوشیده و سخت فهم باشه در نامه هایی که به افراد مختلف می نویسه کاملا روشن و مشخص بیان میشه طوری که به راحتی می توان پی برد و دانست که چگونه و به چی می اندیشد... فلسفه و نظام فکری اش در قالب نامه هایی که می نویسد، راحت تر به خواننده منتقل می شود تا از طریق آثار ادبی که خلق می کند..... خواننده در این نامه ها با روزمرگی ها ،چالش ها و مسایل جاری زندگی این افراد و نحوه مواجهه آنها با این امور آشنا میشه که خود می توان راهکاری در شرایط مشابه برای خواننده باشد مثلا نامه های کامو و دست نوشته های داستایوفسکی که در سه جلد اخیرا تجدید چاپ شده و دست نوسته های برتراند راسل کاملا بیان گر نظام های فکری و اندیشه این بزرگان هست
کتاب رو یه روزه خوندم. یه بار وسطش کذاشتمش زمین فقط. جذابیتش به این نبود که بگم وای چه شخصیت جذابی پشت این نامه هاست. یا وای چه سخنان گوهربار و اندرزهای ارزشمندی که لا به لای این نامه ها پیدا کردم. جذابیتش به یاداوری نسلی است در گذشته. تیپی که ازشان قصه حتما شنیده ایم شاید از اطرافیانمان توصیفاتی مشابه با نویسنده این نامه ها به گوشمان خورده باشد... نوستالژِی گونه است مرور این نسل. با همه فهم های اشتباه و صحیحشان. خواندن این کتاب برایم ارج گذاشتن به تجربه ای است که زندگی کردند.
نامه ها محبوب ترین نوشته های دنیا هستن برام، مخصوصا وقتی یه معلم می نویسه از خودش و از دانش آموزاش مخصوصا وقتی یه نویسنده می نویسه از خواننده هاش صمد بهرنگی کاش همچنان بود
«من بارها آرزو میکنم که بتوانم مثلِ آن روزها گاهگاهی تفریح کنم و بخندم. اما این کار مشکل به وجود میآید. یعنی دلِ آدم تنگتر از آن است که برای اینجور تفریحات، برکنار از هر فکر و خیال، باز شود. فقط گاهگاهی، در آذرشهر وقتی که سهچهار معلم دورِ هم جمع میشویم، از اینجور تفریحات میکنیم. در این شبها آنقدر میخندیم که خسته میشویم. کوچکترین اتفاق را برای خندیدن و قهقهه زدن بهانه میآوریم. در زبانِ آذربایجانیِ خودمان یک حرفی است، میگوییم ″قوری دلخوشلوق″[=دلخوشی خشک و خالی]، ما هم راستیراستی که در این شبها صدردصد ″قوری دلخوشلوق″ میکنیم، از هیچ همهچیز میسازیم. باور کن يوسفِ عزيز، اگر چنین شبهایی نباشد، آدم در این دهکدههای ویران دقمرگ میشود. [...] ص.بهرنگی شب یکشنبه، ۱۳۴۰٫۹٫۱۱، تبریز»
#نامه_ها #صمد_بهرنگی #مؤسسه_انتشارات_نگاه چ۲، ص۶۰
* متأسفانه این نویسندهٔ آسیمیله و پانفارس- که «افسانههای آذربایجان» را هم گرد آورده بود - از عبارت جعلی «زبان آذربایجانی» برای زبان تورکی که ششمین زبان کامل دنیاست، استفاده کرده، و واژه جعلی «آذرشهر» را هم برای نامیدن دهخوارگان که تورکشهر است به کار برده، و نابخشودنیتر اینکه حتی به شاگردان خود در دهاتِ بدونِ برق و رادیو و تلویزیون آذربایجان - که نمیتوانستند یک کلمه فارسی را بدون لهجه تلفظ کنند - به جای زبان مقدس تورکی به لسان عقیم فارسی که لهجه سیوسوم عربیاست نامه نوشته است.(😅)