«آدابِ دنيا» تجربهی يک رمانِ نفسگير است از «يعقوبِ يادعلی». نويسندهای که نامش يادآورِ برخی از بهترين داستانهای دههی گذشتهی ادبيات ايران است. يادعلی در اين رمان در عينِ پايبندی به واقعگرايی، روحی متافيزيکی را احضار میکند که درش چهرههای عجيبی از شخصيتهايش پنهان شدهاند؛ چهرههايی که با جلو رفتن داستان از سايه بيرون میآيند… يک پليسِ خسته و توبيخشده درگيرِ ماجرای ناپديد شدنِ مردی میشود که پايش را به ويلايی بزرگ باز میکند؛ ويلايی که براساس نگاهی آرمانی ساخته شده و ساکنانش را گردِ هم آورده است. همزمان عشقی قديمی در اين ميانه ظهور میکند که عاملِ اصلی رفتارهای قهرمانِ يادعلی است. رمان با اتفاقهای ريز و درشت غيرقابلپيشبينی جلو میرود و اتاقی که کسی نبايد وارد آن شود… اتاقِ دربسته…
بیشتر ریویوهایی که روی آداب دنیا خواندم، گفته بودند که رمان خوشخوانی است با قصهی جذاب که میتوان پلیسیاش دانست و ما هم که ادبیاتمان فقر قصه و ژانر پلیسی دارد و وجود همچین رمانی مغتنم است. به نظر من آداب دنیا رمان خوبی نیست، و نکتهی مهمتر دربارهاش این است که همانجوری خوب نیست که خیلی از رمانها و داستانهای فارسی. جدا از قصه که اضافات دارد (ماجرای زن و طلاق رامین) و گرهگشایی اصلی ماجرا (پیداشدن دفتر نوید) که یکهو از آسمان نازل میشود و به داد نویسنده میرسد، مشکل اصلیام با آداب دنیا این است که بخش زیادیاش (به جز تکههای دفتر نوید) ربطی به ادبیات ندارد. میتوان تصور کرد یک فیلم تلویزیونی است که موبهمو نوشته شده. مدام دارد تعریف میکند که فلانی رفت آنجا، بعد رفت آن طرف و سیگاری گیراند و به یکی گفت فلان. یعنی پروسهی «ادبیشدن» انجام نشده، از امکانات متنوع ادبیات تویش استفاده نشده. آخرش من توجیه نیستم که چرا این قصه در نهایت به شکل رمان تعریف شده. این چیزی است که زیاد در رمانهای ایرانی دیدهام و نشان از یک بحران عمیق دارد: اینکه نویسندههای ما برای قصهگوشدن و ژانرنویسی و چه و چه دنبالهروی صنعت سینما و سریال (از جنس هالیوود) شدهاند، در حالی که در آن مسیر، بدون حرف پیش، سینما امکانات، سرمایه و مخاطب بیشتری دارد و قصهگوی جذابتری است. اگر قرار است اتفاقی بیفتد، احتمالن در مسیری «ادبیتر» میافتد. در همین راستای شبیه سریال بودن، دیالوگها و رفتار آدمها هم تقریبن عین سریالهاست. همه مستقیم میروند سر اصل مطلب، همیشه جوابی برای هر حرفی در آستین دارند، جملات نغز در گفتوگوی روزمرهشان جاری است. و اصلن ربطی به حرفزدن عادی دو نفر آدم واقعی به هم ندارند. برای مثال: [رامین، تنها در خانه] میدانست بیفایده است؛ همانقدر بیفایده که الان بخواهد با نوید و مادرش همدردی کند. با مشت کوبید به دیوار؛ «لعنت به تو نوید، چرا من حالا باید اینها را بفهمم؟» من بعید میدانم به جز در فیلمها و سریالهای چرت واکنش کسی به بههمریختگیاش این باشد که با مشت بکوبد به دیوار و به شخص غایبی بگوید لعنت به تو (که آن هم احتمالن در فیلم اصلی فاک یو بوده که مترجم زیرنویس ترجمهاش کرده لعنت به تو)
گره افکنی هایی که به موقع باز می شود و داستان را تا نیمه پلیسی -جنایی می کند با یک روند خوب و موفق به پیش روی ادامه می دهد
قسمتی از متن نسیم، نسیم است حتا اگر برگی را تکان ندهد، یا شوخ و شنگ به هر جا سرک نکشد، اما نسیمی که حرف نزند ، بدجنس است،تازه اگر بی موقع ،در یک پیش از ظهر اوایل فروردین بوزد که
وقتی فصل اول رو خوندم، کمی من رو نگرفت و برای سه چار روز بهش دست نزدم. ولی خودم رو مجبور کردم که توی قطار خوندناش رو ادامه بدم و کمکم که وارد ماجرا شدم دیدم که چقدر جذابه. مثل رمانهای پلیسی بود و معمایی همیشه توی کتاب وجود داشت. خیلی تعلیق ایجاد میکرد و کلن نویسنده دوست داشت که هی برات سوال ایجاد کنه، مدتها بود که رمان اینطوری نخونده بودم. ینی از نظر فرمی بازیبازی میکرد باهات و مجبور بودی که خودت ماجراهارو بچینی کنار هم گاهی تا ببینی چه اتفاقی داره میفته و این قضیه اوایل رمان بیشتر اتفاق میافته و ممکنه در شروع یکم گیجات کنه. رمانهای خارجیای که میخونم معمولن قصع سرراستتری دارن و از نظرهای دیگه ارزشهای خودشونو دارن. از نظر شخصیتپردازی گاهی حس میکردی که داره قلمهسلمبه میشه و از واقعیت دور میشه ولی زیاد این اتفاق نمیافتاد. نوع نوشتنش هم جذاب بود و کمی شاعرانگی خاص خودش رو داشت و که جذاب بود. خط داستانی انقدر جذاب و پر پیچ بود که به وسطای قصه که میرسیدی دیگه نمیخواستی زمین بذاریش و هی جلو میرفتی و کلن خوندنش لذتبخش بود. دنیایی که ساخته بود خیلی برام جذاب بود و خوندنش مصادف شده بود با دو روز بارونی که در فراغبالی عید مینشستم و میخوندمش و بسیار زیاد لذت میبردم.
“آداب دنیا” رمان شخصیتهاست. شخصیتهای جذابی مثل “رامین” و شخصیتهایی که از تیپ جلوتر نمیروند مثل “پروا” و “نوید”. رمان را که بخوانید میفهمید متاسفانه این ضعف شخصیتپردازی نه تنها در دو شخص اصلی نام برده بلکه در سرتاسر رمان وجود دارد. برخی “آداب دنیا” را ادبیات ژانر حساب کردهاند. اما به وضوح ادبیات ژانر نیست. مولفههایی از ژانر پلیسی برداشته اما از نیمه به بعد کاملا نشان میدهد که همان مولفهها را برای تجربه و جذابیت اضافه کرده و انصافا بد هم نشده اما چفت و بست رمان به نظرم سرسری شکل گرفته. بزرگترین ایراد بوطیقایی و مایوس کنندهترین چیز اما پایان رمان است. اما با همه این تفاسیر ادبیات معاصر ایران را بخوانیم. یعقوب یادعلی از نویسندههای خوبی (فی الواقع متوسط اما نسبی است دیگر) است که میتوانیم هر از چندگاهی کارهایش را بخوانیم. این نکته را باید قبول کنیم که بخشی از علت افول ادبیات ما خود ما خوانندههایش هستیم. بخوانیم. نقد کنیم. خوبها و بدهای کتابها را به هم بگوییم. نویسندهها را وا بداریم بهتر بنویسند. قوت قلب آن کسی که از روح و روانش مایه میگذارد و مینویسند مای خواننده هستیم. خلاصه، دریغ نکنیم!
ده سالگی خودش آمد و رفت، مثل همه ی ده سالگی های دیگر، شیرین و معمولی در بیست سالگی قرار بود معادلات گیتی را کن فیکون کند، معصومانه و خیلی معمولی در سی سالگی داشت از شوهرش طلاق می گرفت، تلخ و خیلی خیلی معمولی _____________________________________________________________ گفت: باشد بعد الان خسته ام. آنقدر خسته که حتی حوصله آفتاب را هم نداشت _____________________________________________________________ وقتی میروی آن ور، تازه می فهمی محله ات را، کشورت را، نامردی ها و همه ی نکبتش را چقدر دوست داری _____________________________________________________________ باقی وقت ها بطالت بود و بطالت و بطالت. لم دادن و فکر و فکر و فکر، عین بی مصرف ها _____________________________________________________________ ته ذهنش می دانست دارد دوباره شانزده سالگی می کند. چقدر از ته دل می خواست این را! چقدر بهش نیاز داشت در این روزهای لجن ____________________________________________________________کاش میشد یکهو از شب بپرد به ظهر تا مجبور نباشد صبح را تحمل کند. صبح هایی که ته مانده کابوس شب، جایی میان خواب و بیداری، ول می شد به اضطراب دغدغه های هرروزه. بعد هم که آن تصویر فریز شده می آمد می نشست جای همه ی آن ها و نمی رفت. هرروز صبح می آمد خفت گلویش را می گرفت و تا یکی دو ساعت گریه نمی کرد تمام نمی شد ____________________________________________________________ و آن زخم کهنه آرام آرام دیزالو می شد به هرچه لجن و پلشتی بوده در این سال ها. هرشب، نوبت یک گوشه اش بود تا بیاید یقه اش را بگیرد و دست از سرش برندارد تا توی خواب و برسد به دم صبح و آن تویر فریز شده. لعنت به همه خواب ها! لعنت به همه بح ها! کاش می شد یکهو بپرد به ظهر فردا ____________________________________________________________ به بوی روزنامه احتیاج داشت مثل ویار زن حامله ____________________________________________________________ عمیق نفس کشید تا دلش برای کسالت، برای همه چیزهای اخ دم دستی تنگ بشود ____________________________________________________________ آدمی که زبان وا نمی کند، دردی دارد نگفتنی. مرضش لاعلاج است ____________________________________________________________ رامین هیچوقت گیاهخوارها را درک نکرد. همانطور که غیرسیگاری ها را. به نظرش دود و گوشت ـ از هر نوع ـ می توانستند دو مسهل حیاتی برای رسیدن به درکی واقع بینانه از زندگی باشند ____________________________________________________________ لازم نبود دانشمند باشد تا بفهمد راه رسیدن به قلب بیشتر مردها ـ اگر قلبی در کار باشدـ از شکم و زیر شکم می گذرد ____________________________________________________________ زن مثل زندگی است، مدام باید آن را برای خودت معنا کنی تا بتوانی ادامه بدهی، بعد از مدتی بی خیال معنای زندگی می شوی و فقط ادامه می دهی. شاید هم مثل حقیقت باشد، با معانی مختلف. در زمان ها و دوران های متفاوت، بی قطعیت و جامعیت و اطلاق. فرقی ندارد به کدام تعریف بچسبی. نتیجه یکی است ____________________________________________________________ دست گذاشت به قلبش: اینجا مرهم راز است به محرم می گفت مرهم! رامین فکر کرد چه می شد اگر راز مرهم داشت ____________________________________________________________ هرگاه در گوشه ای از جهان خونی به ناحق ریخته می شود، همه مردم جهان دستشان بدان آلوده است ____________________________________________________________ اگر کسی را نداشته باشی تا بح ها چشم که باز می کنی در آن منگی خواب و بیداری نگاهش کنی، سرخوشی به تن کرخت و کوفته ات بدود، و هی دلت بخواهد زودتر بیدار شود تا بگویی بح بخیر، اگر تا چشم باز کنی اول از همه به ساعت نگاه کنی، اگر اول فکر کنی کی شب قبل خوابت برده... اگرهایی که می تواند کسی مثل رامین را مجبورکند غلت بزند، دوباره چشم به هم بگذارد تا شاید دیرتر به ساعت نگاه کند ____________________________________________________________ روی لب هایش رگ های آبی مرگ دویده بود ____________________________________________________________ مرگ و تولد هیچوقت خسته کننده نمی شوند. هردو فقط یک بار اتفاق می افتند اما مرگ قابل تحمل تر است: اگر کسی بخواهد: می تواند محل، نحوه و زبانش را انتخاب کند. درست خلاف تولد که به اجبار می رود توی پاچه ی آدم و راه گریزی هم نیست ____________________________________________________________ نگاهش را برد آن ته ها. جایی که آدم ها نگاه می کنند تا چیزی برای دیدن پیدا نکنند ____________________________________________________________ گفت با لانگ شاتت حال نمی کردم. ولی حالا که بیشتر شناختمت، می بینم کلوزآپ مهربانی داری!!! بهش گفتم زندگی با لانگ شات به هرحال می گذرد، چه کلوزآپ باشد چه نباشد، چرت می گفتم! دلم لک زده بود برای اکستریم کلوزآپ ____________________________________________________________ مالیخولیایی بی سر و ته ____________________________________________________________ سرنوشت مفهوم احمقانه ای باید باشد ____________________________________________________________ صورتش را چسباند به خنکی دیوار. دلش برای گریه کردن تنگ شده بود ____________________________________________________________ همه ی بدبختی این سال ها را به امید پیدا کردن این موجود تحمل کردم. حالم خوب است. یک حال خوبِ پر از نفرت. نفرتم را ذره ذره در این سال ها، مثل یک نهال کاشته شده، هر روز آبیاری کرده ام. آن نهال، الان به یک درخت عظیم و تناور مبدل شده ____________________________________________________________ خیانت مثل سوختگی پشت دست است. خوب می شود، پوست تازه هم درمی آید، رنگ و شمایلش اما هیچوقت مثل قبل نمی شود، همیشه هم جلوی چشم است. هروقت نگاهت بهش بیفتد، آرام دست را پشت و رو می کنی، یا می بری زیر میز. اگر هم ازت بپرسند، مجبوری لبخند بزنی و بگویی چسبیده به لبه ی داغ فر یا آب جوش روی آن ریخته ____________________________________________________________
جنبه ای از زندگی را می شود از نحوه ی روبه رو شدن با خوردنی ها شناخت : غذا خوردن، زمین خوردن، بُر خوردن، چیز خوردن ! همین خوردن یا نخوردن هاست که ... زندگی را میسازد ... .
تکه ایی از کتاب " آداب دنیا " .
خوانده شد در اسفند ماه سال ۱۳۹۶ و انقدر خوب بود که دیگه این چند روز پایان سال کتابی دست نمیگیرم برای خوندن، رمانی قوی از یعقوب یادعلی
اين روزها شديدا تمايل به خواندن ادبيات فارسى دارم كه علت مهمش ميتونه ترس از سخت شدن دسترسى من به اين كتابا در آينده نه چندان دور باشه ! خيلى شانسى از بين كتاباى نشر چشمه انتخابش كردم و وقتى امتيازهاى گودريدز رو ديدم ، حدس زدم كه از اين كتاب خوشم خواهد آمد و همينطور هم بود . اين كتاب كتابى نيست كه همه باهاش حال كنن ، خصوصا افرادى كه به نثر ادبى كلاسيك فارسى خيلى وفادارن و يا دوست دارن حتما از كتابى كه ميخونن ، چيزى برداشت بكنن.
داستان در مورد زنى به اسم " پروا " ست كه بعد از چندين سال به ايران برميگرده و دنبال دوستى ميگرده و داستان در ادامه پليسى و معمايى ميشه.
شخصيت هاى اين كتاب خصوصا " اردوان " و " پروا " و " آذر " براى من خيلى آشنا ( و البته خيلى دور از جامعه ايرانى ) بودن به طورى كه دقيقا رفتار و ديالوگ هاشون تداعى كننده چند نفر از اطرافيانم بود و اين كمك ميكرد كه خيلى خوب تو محيط داستان قرار بگيرم . با پايان بندى كتاب يكم مشكل دارم و حتى شك دارم كه اين كتاب از كتاب هاى ماندگار براى من باشه ، اما قطعا دو روزى كه صرف خودنش كردم رو از ياد نخواهم برد.
می توانم بگویم آدابِ دنیا آدابِ نوشتن را خیلی خوب به کار برده است. داستان خط خودش را با اوج و فرودی بسیار به جا پی می گیرد و با پایان بندی ای خودش داستان خوبی را به خواننده تقدیم می کند. بی تردید آداب دنیا از بسیاری از ترجمه های داستانی این روزها که در اوج شلختگی هستند و چاپهای چندم و چندم رسیده اند بسیار بسیار ارزشمندتر و خواندنی تر است. اینکه با داستانی از یک زبان دست اول رو به رویی که کشش خواندن و سیاق و سبک نوشتن دارد برای خودش غنیمتی ست. با معیارهای این روزهای ادبیات داستانی ایران بی گمان آداب دنیا بسیار داستان خوبی ست. زبان سرراست و خواندنی ای دارد و کاراکترهایی دست یافتنی و همینطور جغرافیای خاصی که داستان را در بسترش می خوانیم و می بینیم هم گیرایی خوشایندی به وقایع و کاراکترها می دهد. پایان سخن اینکه اگر بی سلیقگی عمدی نشر چشمه در طراحی جلد و کاغذ نامرغوب کتاب را درز بگیرم خواننده با یک کتاب باارزش رو به روست 96*10*21
پرتعلیقترین چیزی بود که اخیراً خواندهام. شخصیتها و فضا رو کامل مثل یک فیلم میدیدم، و منتظر بودم بعدش رو بفهمم. از نظر فرم کمی سادهتر از آداب بیقراری بود ولی شخصیتها ملموستر بودند و داستان روانتر بود.
موج دلتنگی .موجی که نصف شب ها یا دم دمه های صبح سراغش می آمد ومی بایست به یکی چیزی بگوید ، هرچند می دانست اگرچند دقیقه مقاومت کند ، موج می رود ولی گورپدرهمه ی چند دقیقه های تحمیلی ! مگرآدم چه قدرمی خواهد زندگی کند که نصف عمرش را با باید ونباید هدردهد. .... اگرکسی را نداشته باشی تاصبح ها چشم که بازمی کنی ، درآن منگی خواب و بیداری نگاهش کنی ، ...اگرتاچشم بازکنی اول ازهمه به ساعت نگاه کنی ، اگراول فکرکنی کِی شب قبل خوابت برده..این اگرها رامین را مجبورکند غلت بزند ، دوباره چشم به هم بگذارد تا شاید دیرتربه ساعت نگاه کند ...
داستانی تقریبا" پلیسی . روان وخوش خوان ولی کمی زیاده گو. بعضی جاها مرابه یاد کتاب "ربه کا " وفیلم "مرگ ودوشیزه" پولانسکی انداخت
به نظرم اصطلاحاتی که درمحاورات دهه شصت وهفتاد به کارمی برد مطابق با امروزاست ، نه آن زمان .
این رمان خوشخوان است اما رمان پلیسی که اصلا نیست چون کیفیت کلی رمانهای پلیسی را ندارد و هر کس چند رمان پلیسی خوانده باشد این را تایید میکند. مثلا سرنخ های خاصی به دست رامین نمی افتد و او هم بلد نیست کارآگاه بازی دربیاورد و دنبال سرنخ ها برود و آخرش هم خیلی برساخته با پیدا شدن دفترچه خاطرات نوید گره ها به دست نویسنده گشوده میشود. البته فصل مربوط به مرور دفترچه خاطرات نوید نوید پرکششو گیرا است. اما خب به نظرم بدون در نظر گرفتن وجه استعاری آن مجتمع اقامتی "دنیا" نمیشود حظ ادبی خاصی از اثر برد. همه حرف هم همین است که اردوان نمیتواند دنیا را بسازد چون قبلا خودش در حق کسی ظلم کرده. این البته حرف بزرگی است که نویسنده در این رمان میزند.
امروز خبر درگذشت نویسنده در بوستون آمریکا منتشر شد که مایه اندوه است.
نکته اول: بعد از ماجرایی که سر رمان قبلی آقای یادعلی افتاد، خیلی شهامت می خواهد دوباره سراغ لهجه ها و قومیت ها رفتن، هرچند گویا این قومیت دستش کوتاه تر از این حرف هاست که بخواهد صدای اعتراضش را به جایی برساند! کاراکتر ضمیر افغان! نکته دوم: انتظارم از سبک آقای یادعلی برآورده شد، همان سبک خاص خودش، جزییات و نکته بینی اش و جاده و ریالیسم جادویی اش این اولین کار ایرانی در سبک پلیسی و معمایی بود که می خواندم یا حداقل به یادم مانده، داستان تعلیق خوبی داشت تاحدی که نمی توانستم زمین بگذارم کتاب را و در نتیجه کل کتاب در دو روز تمام شد تنوع شخصیت ها و فلاش بک ها و دلایلشان برای بودن در داستان بسیار جذاب و خوب کار شده بود، هرچند جمع بندی انتهایی چندان رضایت بخش نبود نام رمان بسیار هوشمندانه انتخاب شده بود، باید جستویی درمورد وجود چنین فرقه ای بکنم، گویا هستند کسانی که به چنین آدابی باور داشته و در حال زندگی به این سبک هستند
صفحه ۳۶ بلوط زل زده بود به پروا و از رو نمی رفت. پروا گفت: به تو نمی آید فضول باشی پیرمرد! بلوط گفت: من مثل تو زیاد دیده ام. بعد نسیم آمد پیچید بین شاخه های بلوط و درگوشی چیزی بهش گفت. بلوط قاه قاه خندید و شاخه هایش را تکان داد. پروا برگشت پشت به آن ها و رو به رودخانه ی ته دره: به حرف نسیم گوش نکن! با من لج است.
از خواندن آداب دنیا لذت بردم. هرچند ایده داستان چندان قوی نبود و شیوه روایت هم بعضی جاها آزارم میداد اما برآیند ولی کتاب برایم لذت بخش بود. رمان قصه گو دوست دارم خب... ریتم کتاب به نظرم بیش از حد کند است؛ با اینکه داستان میل به دنبال کردنش را در خواننده تقویت می کند ولی کتاب از من خواننده عقب بود. کتابی که قرار است مایه های پلیسی و معمایی داشته باشد نباید آنقدر ضربآهنگ کندی داشته باشد که خواننده زودتر از گره گشایی نویسنده به بعضی از نتیجه ها برسد. شخصیت پردازی ها هم اذیتم میکردند؛ بعضی رفتارهای ریزشان را در قالب شخصیت توصیفی درک نمیکردم. ایده داستان با اینکه خیلی شگفت نیست ولی نویسنده خوب توانسته ایده را بپروراند و بال و پر بدهد. بعضی چیزها هم یکجوری کریپی بودند توی داستان؛ مثلا اختلاف بین جناب سروان و همسرش چرا بتید اینقدر پررنگ توی داستان مطرح می شد؟ یا چرا گره گشایی اصلی داستان باید اینقدر الله بختکی وسط قصه ظاهر می شد؟ کاش آن آخرهای داستان پرداخت بیشتری داشتند... در کل کتاب برایم دوست داشتنی و قابل توصیه است.
برای لذت بردن از این کتاب باید یه جور دیگه بهش نگاه کرد… اگه با دید یه کتاب از ادبیات ژانری بهش بگاه کنید هر لحظهی کتاب اذیت میشید که این کجاش معماییه یا این کجاش جناییه. ولی من یاد گرفتم برای این که دنیا رو به خود کتابخونم سخت نکنم بدون انتظار خاصی سراغ کتابها برم. اگه دیدم رمز و راز کتاب داره جذبم میکنه یا توی دنیای فانتزی کتاب غرق شدم یا پیشرفت تکنولوژی و سقوط جوامع بشری کتاب داره میترسونتم که خب چه عالی… ولی اگه دیدم داستان سمت و سوی داستانهای عاشقانهای که اوایل نوجونیمون معتادشون بودیم رو گرفته زیاد به خودم سخت نمیگیرم و ترجیح میدم به یاد تباهی اون دورانم( که با کمال شرمندگی دارم توی دلم دعا دعا میکنم که شما هم همینجوری بوده باشید توی اون سن که تو دلتون قضاوتم نکنید برای سلیقهی مزخرف اون سالهام :)) )غرق شم و بزارم نویسنده سر فرصت و با آرامش هرچی تو آستین داره رو بریزه بیرون تا من آخر کار حتی اگه شده قدر یک جمله ازش لذت ببرم.
درک رفتار یک وِگن میتواند به غیرممکنی درک یک سیگاری باشد اگر وِگن نباشی و سیگار نکشی.
شخصیتها به نسبت خوب بودند و خب معلوم بود که نویسنده برای شخصیتهاش ارزش قائل شده؛ برعکس روند داستان یا ادبیات گفتارش که به جای این که مقصد اصلی نویسنده باشه شده بود وسیلهای برای نشون دادن شخصیتها. این کتاب اصلا پلیسی، جنایی و رمزآلود نبود. درسته که نویسندههای ژانر نویس ما اکثرا رو میارن به نوشتن ژانر پلیسی جنایی ولی باز هم اینقدر کم هستن که ما با حرص و ولع این داستانهای عاشقانه رو هم به اسم جنایی توی کتابخونمون بچینیم.
ولی در نهایت عاشقانهی بین رامین و پروا رابطهی عجیب آدمها توی مجتمع دنیا و بیخبری همه از نوید و شخصیتهای گوشه و کنار کتاب به قدری جذاب بود که بخوای تا آخر ادامه بدی. هر چند داستان پر از گرههایی بود که نویسنده به جای حوصله خرج کردن برای رفع و رجوع اونا با قیچی بازشون کرده بود ولی قراره زیاد به خودمون و دنیا سخت نگیریم…
تقریبا نیمی از کتاب گذشت که تونستم ارتباط برقرار کنم،نیمه دوم کتاب خیلی جذاب تر از نیمه اولش بود.بهترین توصیف در مورد کل کتاب اینه که بگم یه اثر متوسط بود برای من.با توجه به نحوه حل شدن معما نمیتونم بگم اثر پلیسی چون به ساده ترین و بی دردسرترین روش ممکن معمای داستان حل شد.یه اثر معمایی متوسط که اگه یک سوم ابتدایی یا نیمه اولش رو بتونی کنار بیای تا آخر جذبت میکنه.روح آقای یادعلی شاد
صبح دو روز بعد بود که اتفاق افتاد. کاش میشد یکهو از شب بپرد به ظهر تا مجبور نباشد صبح را تحمل کند؛ صبحهایی که ته ماندهی کابوس شب، جایی میان خوابوبیداری، وصل میشد به اضطراب دغدغههای هرروزه. بعد هم که آن تصویر فریزشده میآمد مینشست جای همهی آنها و نمیرفت. هر روز صبح میآمد خفت گلویش را میگرفت و تا یکی دو ساعت گریه نمیکرد، تمام نمیشد. هر روز صبح داشت تلفنی به پدر توضیح میداد کدام دکمهی اسکایپ را بزند تا تصویر بیاید. پرهام رفته بود پیش پدر و لپتاپ را جوری تنظیم کرده بود که وقتی روشن میشود اسکایپ بالا بیاید. هربار همین بود: خودش توی اسکایپ ON میشد و بعد تلفن میزد تا با حوصله به پیرمرد توضیح بدهد که انگشتش را روی آن آیکون که عکس دوربین دارد بزند تا بتواند پروایش را ببیند.
آخر سر هم به خاطر سرعت افتضاح اینترنت مجبور بودند دلشان را خوش کنند به یک تصویر فریز شده و بیکیفیت که گاهی حرکت میکرد، و آنها در واقع تلفنی باهم حرف میزدند. سه سال آخر کارش همین بود. از وقتی پدر نخواست دیگر با مادر و پرهام زندگی کند و خانهاش را به قول خودش سوا کرد. هیچ وقت نگفت چرا. پروا گفته بود «الان کی باید بهت برسد؟» بس که مغرور بود زیر بار پرستار نمیرفت. گاهی زن پرهام میآمد، کارهایش را میکرد و میرفت، با هزار غرولند. پدر هم میگفت «ما نه از پسر شانس آوردیم، نه از عروس، نه داماد.»
بعد میپرسید «شوهرت کجاست؟» هیچوقت اسم همایون را نیاورد. از اول هم مخالف بود و گفت، اما گذاشت به عهدهی خود پروا که تصمیم بگیرد. صد و هشتاد درجه نقطهمخالف مادر که واویلا بود اگر با چیزی مخالف بود. که با همایون نبود؛ نه به خاطر اینکه همایون هم پزشکی میخواند، به خاطر کار و بار رو به راه پدرش. صبح تا شب بیخ گوش پروا میخواند که بله را بگوید و یک عمر خانمی کند برای خودش. چه خانمیای کرده بود!
هر روز صبح، تصویر فریزشدهی پدر میپرسید «شوهرت کجاست بابا؟» و پروا توی تلفن میگفت «خواب است»، «رفته شرکت»، «میآید حالا.» بعد میپرسید «خودت کِی میآیی؟» هر چه بهش گفته بود «پاشو بیا پیش خودم»، پدر میگفت «جان سفر ندارم. میترسم زنده از طیاره بیرون نیایم.» بار آخری که توی اسکایپ بودند، تصویر فریز شده سرش کج شده بود به یک طرف و چشمهاش بسته بود. صبح دو روز بعد، پرهام خبر داد «بابا سکته کرده. توی خواب.»
آقای یادعلی، سرحوصله و با دقت همه داستان در داستانها را برایت تعریف میکند و هیچ عجله ای برای بازکردن گره های داستانی تا صفحه آخر ندارد. میشود از داستان و «دنیایی» که در آن ساخته لذت برد. گاهی همه ما نیاز داریم تا در «دنیای کنار دریاچه» چندی زندگی کنیم و سبک شویم.
آقای یادعلی تکنیک بسیار خوبی هم در نوشتن دارد. بخشی از داستان: پروا داشت هیاهوی کنار زاینده رود و پل را می دید و بی آنکه بفهمد، زل میزد به آشپزخانه ی روی شیشه ی پنجره که رامین را نشان میداد در تک و تا و تقلا که میرفت توی پل خواجوی پنجره گم میشد، بر میگشت بشقاب به دست، میرفت وسط زاینده رود و کشو فریزر را بیرون میکشید، چیزی برمیداشت و روی کف خشک رودخانه راه میرفت تا برسد به ماکروویو... . . . . *****این بخش شاید کمی داستان را لو بدهد*****
شاید تنها ایرادی که از نظر من بر داستان وارد است، لحن روایت و دست نوشته های نوید باشد. هیچ تفاوتی بین راوی و دست نوشته های نوید نیست. نمیشود لحن روایت را بین راوی و دست نوشته های یکی از کاراکترها تشخیص داد. ولی در کل لذت بردم.
یه چیزی که از رمان انتظار دارم اینه که بره تو عمق حالات انسانی. موقعیت های داستانی تقریبا به تکرار رسیده اند و فقط این توصیف نویسنده ها از حالات انسانی شخصیت ها در موقعیت های خاصه که بهش تشخص می ده. کتاب آداب دنیا پر از تعلیق بود. همیشه چیزی داشت که حس فضولی و کنجکاوی تو بیدار کنه و وادارت کنه که بخوای بیشتر بدونی. از وسطای کتاب خیلی حس سریال های تلویزیونی ایران رو پیدا کردم که داداش داری این همه داستان می ریزی روی داریه چه جوری می خوای جمعش کنی؟ نگران بودم که آخرش به یه ازدواج بکشونه و اوسکولم کنه. حالا به ضدحالی سریال های تلویزیونی نبود ولی واقعا حس کردم نویسنده از پس حالات انسانی پیچیده برنیومده بود. کتاب با شرح حالات پروا شروع می شه اما دقیقا در صفحات آخر کتاب که خیلی مهم می شه حالات روحیش نویسنده جا می زنه و تغییر زاویه دید سوم شخص محدود داره روی رامین. حس کردم با یه نویسنده ای روبه رو ام که داستان نوشتن و تکنیک ها رو بلده و خیلی پرحوصله هم اجراشون می کنه. ولی پشتش فکری نداره، اون عمقی که لازمه ی کار هست رو نداره.
اولین کتابی است که از یادعلی خوانده ام، قلم روانی دارد، عنصر جنایت به اندازه کافی کشاننده است که بگویم داستان پر کشش است. باز شدن گره های داستان بیشتر تصادفی است تا هنر پلیس های حاضر در رمان و این از نقاط ضعف کار است، یعنی اگر قرار بود تصادفا مدارک پیدا شوند دیگر چه نیازی بود به این کش و قوسهای پلیسی!
مرگ و تولد هیچگاه خسته کننده نمی شوند هر دو فقط یک بار اتفاق می افتند اما مرگ قابل تحمل تر است : اگر کسی بخواهد، می تواند محل، نحوه و زمانش را انتخاب کند، درست خلاف تولد که به اجبار می رود توی پاچه ی آدم و راه گریزی هم نیست.
رامین افسر سابقی است که پی گموگور شدن نویدِ رقیب عشقی سابقاش پروا از تهران راه افتاده است تا چادگان اصفهان. و در بیابانهای چادگان سر از ویلایی درمیآورد که ساکنیناش دنیا ناماش نهادهاند.
رمان بهظاهر پلیسی انگار پیجویی رامین را بهانه کرده است برای روایت از زندگیهایی که از دست رفته است و یا دارد از دست میرود. و یا که دارند دستوپا میزنند که معنایی برای زندگی خود دستوپا کنند. و حتی به چنگودندان مواظباند که اندک معنای زندگی دمِ دستشان، از دستشان در نرود.
رامین که زندگی زناشوییاش دارد به طلاق از دست میرود، دنبال این است که با همراهی با پروا بتواند دل او را از نویدِ گموگور شده مأیوس کند شاید که بتواند گرمای زندگی را با همراهی پروا(معشوقهی دوران جوانیاش) نصیب ببرد. ولی مگر خودِ پروا زندگی درستدرمانی را از سر گذرانده است. او هم بُریده از زندگیایی که در آن سمت مرزها میجسته، بازگشته است تا شاید با نویدِ گموگور شده رؤیای از دست رفتهاش را بازسازی کند.
آن دیگرانِ ساکن ویلای دنیا هم به امید ساختن زندگیایی جدید تا بیابانهای چاد راه کج کردهاند. اگرچه ویلای دنیا را به هنر معماری بدیعی بنا کردهاند. و آداب زندگی در ویلای دنیا را به پیروی از قانون دموکراسی بنا نهادهاند. و همه جور امکان عیش و عشرت را برای خود فراهم کردهاند تا زندگی بیعار و بیرنجی را بازسازی کنند؛ زندگی ساکنین آنها هم از گرمای عاطفی چندان نصیبی نبرده است.
اردوان صاحاب ویلا، فراری از زندگی دیروزش بدینجا پناه آورده است. زنش فریماه اگرچه فکر میکند در این ویلا دارد بهاش خوش میگذرد از تهوتوی نکبتِ شوهرش اردوان هیچ نمیداند. نوشین و دکتر هم به مصیبتی دیگر دچارند.
و اصلأ مگر خودِ نوید که بهخاطر شخصیت نادرش، همه دارند بهبه چهچهاش میکنند؛ از زندگی نصیبی برده بود که پی انتقام از تهران زده بود بیرون تا در بیابانهای چادگان از نفرت خالی شود؟
به قولِ نویسنده:«زن مثل زندگی است، مدام باید آن را برای خودت معنا کنی تا بتوانی ادامه بدهی، بعد از مدتی بیخیال معنای زندگی میشوی و فقط ادامه میدهی. شاید هم مثل حقیقت باشد، با معانی مختلف. در زمانها و دورانهای متفاوت، بیقطعیت و جامعیت و اطلاق. فرقی ندارد به کدام تعریف بچسبی. نتیجه یکی است.»
رُمان آداب دنیا انگاری داستان سرگشتگی و سرگردانی آدمهایی است که ناتوان از ساختنِ معنایی برای زندگی؛ دارند باری به هر جهت زندگی را از سر میگذرانند.
آغاز رمان آداب دنیا به مثابه تابلویی است که در مقابل دیدگانتان قرار میدهند اما بسیار کدر است و این حجم از غیرشفاف بودن ممکن است که شمای خواننده را از ادامه رمان منصرف کند(اتفاقی که برای من رخ داد) اما... به مرور این تابلو شفافتر خواهد شد به گونهای که زمین گذاشتن کتاب به امری دشوار بدل میگردد. با وجود همه اینها سخت است که اثر را یک رمان پلیسی یا معمایی بدانیم چرا که به نظر من، بیش از اینکه معماها پاسخ داده شود، روایت شخصیتهای «دنیا» برای نویسنده اهمیت داشت و درک روابط مابین آنان. به هر حال بیش از این نگویم و توصیه میکنم که بخوانیدش. ارادت
کتاب فضاسازی خوبی دارد ولی شخصیت پردازی ضعیف است. ماجراهای معماوار و مکان رمز آلودی که در داستان هست و همینطور فردی که گم شده، همه کشش داستان را زیادتر میکنند؛ طوری که از وسطاش دلت نمیخواد کتابو زمین بزاری. اینکه با یادداشت های نوید بر میگردی و یه قسمت از گذشته را که در طول کتاب خالی مانده بود میخوانی و جواب سوالاتم و مثل تیکه های پازل کنار هم جواب داده میشه برام لذت بخش بود ولی در انتها من معتقدم ایده ی کلی داستان خوب بود اما میتونست خیلی خیلی بیشتر و بهتر پرورانده شود.