حالا همهچیز به رنگ خاکستری بنفش متمایل بود و برف شل و چسبنده. سرما به همه جای آدم سر میکشید و دنبال قلب میگشت. در اطرافشان کوچکترین اثری از حرکت محسوس نبود. سکونی بود که انسان را فرو میبلعید و مغز را که هنوز زنده بود و آنها همه در شخص دیگری میگذشت. دیگر نه در درون انسان اثری از کثافتکاریهای روانی بود نه در بیرون. لنی کمکم داشت به قدری به این مسائل بیاعتنا میشد که حتی امکان داشت برگردد و...
Romain Gary was a Jewish-French novelist, film director, World War II aviator and diplomat. He also wrote under the pen name Émile Ajar.
Born Roman Kacew (Yiddish: קצב, Russian: Кацев), Romain Gary grew up in Vilnius to a family of Lithuanian Jews. He changed his name to Romain Gary when he escaped occupied France to fight with Great Britain against Germany in WWII. His father, Arieh-Leib Kacew, abandoned his family in 1925 and remarried. From this time Gary was raised by his mother, Nina Owczinski. When he was fourteen, he and his mother moved to Nice, France. In his books and interviews, he presented many different versions of his father's origin, parents, occupation and childhood.
He later studied law, first in Aix-en-Provence and then in Paris. He learned to pilot an aircraft in the French Air Force in Salon-de-Provence and in Avord Air Base, near Bourges. Following the Nazi occupation of France in World War II, he fled to England and under Charles de Gaulle served with the Free French Forces in Europe and North Africa. As a pilot, he took part in over 25 successful offensives logging over 65 hours of air time.
He was greatly decorated for his bravery in the war, receiving many medals and honors.
After the war, he worked in the French diplomatic service and in 1945 published his first novel. He would become one of France's most popular and prolific writers, authoring more than thirty novels, essays and memoirs, some of which he wrote under the pseudonym of Émile Ajar. He also wrote one novel under the pseudonym of Fosco Sinibaldi and another as Shatan Bogat.
In 1952, he became secretary of the French Delegation to the United Nations in New York, and later in London (in 1955).
In 1956, he became Consul General of France in Los Angeles.
He is the only person to win the Prix Goncourt twice. This prize for French language literature is awarded only once to an author. Gary, who had already received the prize in 1956 for Les racines du ciel, published La vie devant soi under the pseudonym of Émile Ajar in 1975. The Académie Goncourt awarded the prize to the author of this book without knowing his real identity. A period of literary intrigue followed. Gary's little cousin Paul Pavlowitch posed as the author for a time. Gary later revealed the truth in his posthumous book Vie et mort d'Émile Ajar.
Gary's first wife was the British writer, journalist, and Vogue editor Lesley Blanch (author of The Wilder Shores of Love). They married in 1944 and divorced in 1961. From 1962 to 1970, Gary was married to the American actress Jean Seberg, with whom he had a son, Alexandre Diego Gary.
He also co-wrote the screenplay for the motion picture, The Longest Day and co-wrote and directed the 1971 film Kill!, starring his now ex-wife Seberg.
Suffering from depression after Seberg's 1979 suicide, Gary died of a self-inflicted gunshot wound on December 2, 1980 in Paris, France though he left a note which said specifically that his death had no relation with Seberg's suicide.
آزادى؟ اصلاً مى فهمی چى دارى مى گى؟ اول مى گى "عشق"، بعد مى گى "آزادى". اين دو تا كه با هم جور در نميان. بايد انتخاب كنى، يا اين يا اون. من تكليفم روشنه، من عشق رو انتخاب مى كنم.
راجع به کتاب و مضمونش زیاد توی ریویوها نوشته شده. من یک نکته دیگه رو خواستم بگم: ریویوهای خارجی زبان این کتاب کجا هستن؟ دقت کردید؟ من ده صفحه از ریویوها رو گشتم و فقط هفت هشت ریویوی خارجی (انگلیسی، فرانسه و...) پیدا کردم که توسط کاربرهای خارجی (نه ایرانی ها) نوشته شده باشه. نویسنده ی یکی از ریویوهای انگلیسی هم تعجّب کرده بود از کثرت ریویوهای "عربی" (منظورش ریویوهای فارسی بود، و فرق عربی و فارسی رو نمی دونست.) اولین نتیجه ای که به ذهنم خطور می کنه، اینه که کتاب اون قدر که بین ایرانی ها شناخته شده است، بین خارجی ها و خصوصاً انگلیسی زبان ها شناخته شده نیست. صفحه ی کتاب در ویکی پدیای انگلیسی هم مؤید همین مطلبه.
کتاب ابتدا به نام "ولگرد اسکی باز" توسط خود رومن گاری به انگلیسی نوشته شده و بعداً، رومن گاری کل رمان رو به فرانسه بازنویسی کرده (نه فقط ترجمه) و به نام معروف "آدیو گاری کوپر" منتشر کرده و "خداحافظ گاری کوپر" فارسی هم ترجمه ی همین نسخه ی فرانسه است، نه نسخه ی اصلی انگلیسی. جایی خوندم که نسخه ی اصلی انگلیسی کتاب نثر سبک و لوسی داره، در مقابل نسخه ی فرانسوی کتاب، نثر شاعرانه و طنّازانه ی زیبایی داره. با این که مضمون و داستان یکیه، زبان نسخه ی فرانسوی بسیار قدرتمندتر از نسخه ی انگلیسیه. شاید همین ضعف زبان نسخه ی انگلیسی کتاب، باعث شده کتاب با اقبال عمومی خواننده های انگلیسی زبان مواجه نشه.
از همین می ترسم به یه چیز یا کسی عادت میکنی ، اونوقت اون چیز یا کس قالت میذاره . اونوقت دیگه چیزی برات نمیمونه . میفهمی چی میخوام بگم ؟ ... اونایی که میذارن و میرن دوست ندارم . اینه که اول خودم میرم . اینجوری خاطر جمع تره
مدت زمان مدیدی بود که می خواستم این رمان را بخوانم ولی به دلایلی امکان پذیر نمیشد. هر چند قبلا زندگی در پیش رو از گاری را خوانده بودم و خوشم آمده بود. تا اینکه بالاخره خواندمش. از این کتاب هم بسیار لذت بردم و خوشم آمد. کتابی است که ارزش یک بار خواندن را دارد. فقط چند نکته به ذهنم رسید: 1- هر چند زیاد مهم نیست ولی چرا مترجم عزیز گاری کوپر نوشته؟ آیا گری کوپر صحیح تر نیست؟ 2- با توجه به اینکه کتاب به تعداد چاپ متعدد رسیده بود هنوز تعدادی غلط املایی- نگارشی داشت. آیا در چاپهای جدید نباید این غلطها رفع شود؟ 3- کتاب اسامی و مواردی داشت که نیاز به پاورقی داشتند که تعدادی از آنها را مترجم عزیز پانویس کرده بودند و تعدادی را هم نه (برای مثال پوژادیسم، تئاتر هپنینگ، اندیویدوالیسم، دوره بوربن-پارم، استروکتورالیسم، استریپتیز، لا روشفوکو، بلاسکو ایبانز، بازتاب پاولوف و...). صادقانه برایتان اعتراف کنم که من بیدانش خیلی از این موارد را نمیدانستم و مجبور به رجوع به اینترنت و جستجو بودم. شاید اینها خیلی پیش افتاده بودند و بی اطلاعی من مشکل ساز شده، شاید هم مترجم بسیار فرهیخته بوده و نیازی در پانویس آنها ندیدهاند... به هر حال به نظر من اگر این موارد در کتاب اصلاح شود خیلی خیلی بهتر خواهد شد.
خداحافظ گری کوپر یکی از مشهورترین کتابهای رومن گاری کتابی ماندگار در عرصه ی ادبیات است. نویسنده در این کتاب قهرمانی خلق کرده که با نگاهی درویش مآبانه به زندگی نگاه می کند و آن قدر خود را از زندگی و متعلقات معنوی اش دور می بیند که حتی متوجه عشقی که از راه رسیده نیز نمی شود و اهمیت آن را درک نمی کند. او حتی از این واقعیت می گریزد و زمانی که به زندگی بی قید و رهای خود در کلبه ای بر راز کوهستان های سوییس باز میگردد از طریق دوست دیگری به اهمیت عشق پی می برد.قهرمان گاری "لنی" پس از انتشار این کتاببه یکی از چهره های مورد علاقه ی جوانان در سراسر جهان بدل شد و جماعت کثیری با او همذات پنداری کردند. روحیه ای مستقل، بیزار از جنگ و در عین حال بی پروا و دریادل. این کتاب که در سال 1969 منتشر شد با وقایع زمان خود پیوندی تنگاتنگ داشت چرا که لنی سربازی آمریکایی است که از رفتن به جبهه های ویتنام سرباز زده و این کلبه ی دنج و زندگی بی فردا را بر زندگی ای که دیگران به او تحمیل کرده اند ترجیح می دهد. این کتاب در ایران با ترجمه ی سروش حبیبی برای نخستین بار در سال 1351 و با فاصله ی کمی از انتشار آن در جهان منتشر و تا کنون بارها تجدید چاپ شده است. {این متن از روزنامه ی کارگزاران برداشت شده بود.}
دیدین بعضی کتابها رو وقتی میخواین به خلاصۀ داستان فکر کنین یا برا کسی تعریف کنین، بهنظرتون هیچی نداره؟
خداحافظ گاری کوپر ازین دسته. هرچند شخصیتپردازیش عالیه، بهخصوص لنی و جس. وای از لنی. ندیدم کسی این کتابو بخونه و از لنی بدش بیاد. حتی اگه داستان رو دوست نداشته، لنی بهنظرش شخصیت برجستهای اومده. داستانو وقتی بخوای با خودت دوره کنی، توی یه خط میتونی بگی! اما اون یه خط رو نمیتونی کامل بگی، چون این وسط کلی اتفاق افتاده و نمیتونی راحت جملهتو جمع کنی.
خیلیا اینو با ناطوردشت مقایسه کردن، همونطور که زندگی در پیش رو هم با ناطوردشت مقایسه کردن. اما دو جهان متفاوتن. هولدن فقط زندگی خودشو نقد میکنه، هرچی میگه از خودش و خانوادهش و روابطشه. منظورم بهصورت کلیه. دربارۀ سیاست بحث نمیکنه. دربارۀ مسائل اجتماعی، فقط نظر خودشو میگه و سرسری میگذره. لنی هم نه که بگم عمیق میشه، نه، اما همهچی رو به همهچی ربط میده و با نگاه طنزش وسط یه چیز کاملاً جدی، شوکهمون میکنه. البته حرفم این نیست که این به اون برتری داره. وقتی دو جهان متفاوتن، بهنظرم مقایسهشم درست نیست.
اونقد جملات درخشان داشت که میخوام برگردم بازم بخونمش. حیف که امانته. اما اگه با داستان هم ارتباط برقرار نکنیم، جملاتش ما رو راحت ول نمیکنه. دربارۀ پیرنگ نمیتونم نظر دقیقی بدم. حس میکنم اونقد داستانو شلوغ کرده که با پایانبندی، ما راضی نشدیم. انتظار بیشتری داشتیم. اما اگه این جملات درخشانو برداریم و بتونیم به سیر داستان نگاه کنیم، بهنظرم پایانبندی هم مناسبه. خودِ پایانبندی هم جنبۀ طنزآمیز داره و طعنه میزنه بهمون. برای همین من کلاً این داستانو دوست داشتم.
یه بار به کسی گفته بودم اگر فکر میکنی زرنگی به خودت مربوطه ولی یادت باشه از تو زرنگ تر هم هست و حتما یه روزی بهش برمیخوری و دیگه خلاصی از تله اش کار حضرت فیله . حالا حکایت داستان لنی و جس و خداحافظ گری کوپر شده و لنی هم با زرنگ تر از خودش رو به رو میشه و بازی میخوره ؛ میگن از هرچیزی فراری بشی مثل سایه دنبالت میاد و باهاش بالاخره رو به رو میشی ، خصوصا اگر پرنده ی آزاد زیبایی باشی و خوش خوشانت باشه و مدام آزادیت رو جار بزنی و مدعی حفظش باشی یه جایی گیر قفس میفتی و تازه بهش عشق هم میورزی و دوستش داری ! میشه گفت عاشق این رمان شدم و این چند روز با گوش دادنش از کانال داستان شب زندگی کردم و یکی از لذت بخش ترین رمان هایی بود که هیچ وقت فراموشش نمیکنم و خوشحالم تو بهترین زمان ممکن و سر حوصله و فرصت تمومش کردم و بی عجله تک تک اتفاقاتش رو در ذهنم ثبت کردم و تصاویر زیادی از صحنه هاش میساختم و مثل یک فیلم تماشاشون میکردم و خلاصه کیفش رو میبردم ... ایراداتی هست که میشه از بهترین و ناب ترین و مشهور ترین آثار دنیا هم گرفت ، اصلا اثری نیست که عالی به تمام معنا باشه و این کتاب هم از این قاعده به دور نیست و یه چندتا از ایراداتش حوصله ام رو سر میبرد مثل تکرار عقاید لنی تو جای جای کتاب که منو یاد کتاب دایی جان ناپلئون میانداخت اون هم با تکرار یه لفظ های خاصی برای خوشمزگی و کشدار کردن داستان همین فن رو به کار میبرد و یک ایراد دیگه هم که بهش وارده استفاده از کلمات و اسامی ای کاملا خاص و تخصصی تو جاهایی از داستان هست، ممکنه کسی که وارد به موضوعش نیست ازشون سر در نیاره و اون بخش ها رو نصفه نیمه بخونه یا اصلا نخونده رد کنه ولی خب میشه به این ها فضا سازی سلیقه ای نویسنده گفت و ایراد آخرم در مورد پایان داستان یک چی شد بزرگ گفتم ! چی شد ؟! اصلا نباید اونجوری میشد ! نمیدونم بقیه هم مثل من گیج انتهای داستان هستن یا که نه و رسما دلم میخواد باز یکی بیاد بهم دقیقا بگه چی شد تا یکم از گیجی و بهت در بیام ! ( الان دوباره سه بار بخش پایانی رو خوندم هنوز گیجم ، به نظرم اینجوری نباید تموم میشد !) ولی جدای از تمام اینها و نقد هایی که درش دوستان و ریویو نویس های عزیز دیگه گفتن که شخصیت لنی مثل هولدن بوده ! من به شخصه شاید یکی دو درصد اونم تو اوایل داستان شباهت دیدم مابقیش بیشتر یاد شخصیت های حقیقی افتادم که دور و بر همه ی ما میتونن باشن و مثل لنی تمام زورشون رو میزنن سر راه آزادی شون از هر باغی که بهش میرسن و ازش رد میشن یک گلی بچینن و در برن تا درگیر باغ و گل و صاحب باغ نشده و و بی هوا دست گلی به آب نداده ! (از طرف بچه دار نشن !) لپ کلام اینکه ارزش خوندن داره و اگر بگم بخونید و عالیه ، تجربه بهم ثابت کرده سلیقه من برای هرکسی خوشایند نیست پس به چشم یک تجربه کتاب رو شروع به خوندن کنید نه بر فرض اینکه خوب و مشهوره یا کلا نخونید اون هم برای اینکه نقد هایی ازش شده که دقیق هم هستن و خوب کتاب رو موشکافی کردن و ولا غیر ...
شروع خیلی خوب، میانهی تقریبا حوصلهسربر، و پایان معمولی.
شروع کتاب، توی برف و کوهستانه و فضای خیلی جذابی داره. درباره آزادی از قید تعلقهاست. در میانه، لنی میاد توی شهر و وارد بازیهای آدمهای شهری میشه، ولی کتاب پره از اظهار نظرات سیاسی اجتماعی دانشجوها. به نظرم اونجاهاش، زیاد کش میومد. از طرف دیگهای، کتاب پره از جملات قصار و اینطوری. در کنار همهی اینها، شخصیت هولدنکالفیلدیِ لنی، زیاد جذبم نمیکرد و به نظرم زیادی بچه بود. از طرف دیگه، نمیشد روی این قضیه از کتاب خرده گرفت. میشه گفت که کلا کتاب داشت درباره برخورد جهانبینی این جوون ۲۱ ساله با اتفاقات واقعی حرف میزد. جوونی که میخواد به جایی وصل نباشه، ولی بالاخره مجبور میشه کمکم وارد دنیای آدمهای روی زمین بشه. از کوهستان فرود بیاد توی شهر.
قسمتهایی از کتاب که توی کوهستان بود برعکس بسیار جذاب بود. مخصوصا صحنهی اسکی آخرهای کتاب که تصمیم میگیره از پناهگاه کوهی برگرده به شهر. توصیفات کوه و شب و برق و کهکشان و سکوتی که هیچ مثالی نداره. شروع کتاب هم همینطوریه برای همین آدم رو خیلی جذب میکنه.
نکته مهم دیگهای که آقای زارعی اشاره میکنن اینه که عاشق شدن لنی زیاد باورپذیر نبود. لنیای که اینقدر حرف از آزادی از قید تعلق میزنه، یهو بدون پیشزمینه عاشق سینهچاکِ یه دختر میشه و تمام زندگیش، عشق اولیهش (اسکی) رو فراموش میکنه. ایشون اضافه میکنن که البته این هم ممکنه. چون توی جهان داستان لنی کلا آدم افراطیای هست و ازش برمیاد که به این شکل یهو عاشق بشه و مسیر زندگیشو عوض کنه.
با تشکر از آقای زارعی که در میانهی ریویو به ما پیوستند.
در نهایت، کارهای دیگهی رومن گاری رو من بیشتر دوست داشتم.
پینوشت: نمیدونم این کتاب چی داره که هروقت بهش فکر میکنم بدنم مورمور میشه از هیجان. فکر کنم بخشهای اسکیش خیلی بهم چسبیده همیشه. برای همین دوست دارم هی بخونمش هر چند از وقت. شاید مواقعی که خوندمش مواقع جذابی در زندگیم بوده. اولین بار فکر کنم درگیر کنکور بودم. دومینبار هم همش به کوه فکر میکردم و تصمیم گرفته بودم بیشتر کوه برم. درسته که اواسط کتاب حوصلهام رو سر میبره یکم، اما فکر کردن به کل کتاب در یک نگاه همیشه برام هیجانانگیزه و دوست دارم هی تکرار کنم تجربه خوندناش رو، تو شاید به این وسیله فضاهایی که موقع خوندنش تجربه کردم رو تکرار کنم.
3.5 ۵ سال پیش که برای اولین بار این کتاب و خوندم، دقیقا تو اوج دوره ای که جوگیر فلسفه و سیاست شده بودم، فکر میکردم بهترین و genuis ترین کتابیه که نوشته شده و وای من چقد خفن و انتلکت ام که این کتاب و دارم میخونم و میفهمم=))) و الان که دوباره خوندمش میبینم که دقیقا واسه همون دوره نوجوونی خوب بود که بخونم و به خیال اینکه فکر کنم انتکلتم خوش باشم=))
این دفعه که خوندم بیشتر از اینکه با لنی ارتباط برقرار کنم و عاشق اون سبک زندگی "آزادی از قید تعلق" اش بشم، نسبت بهش گارد گرفتم و نقدش کردم و خوشحال شدم که دیگه در پی اون زندگی هیپی گرایانه دهه ۶۰ آمریکا نیستم!
اگه هدف و درون مایه کتاب و بخوام بذارم کنار (که الان به نظرم همچین هم درون مایه قوی ای نیست!)، با نثر کتاب هم خیلی ارتباط برقرار نکردم. میخوام فکر کنم که شلختگی قلم رومن گاری و لنگ در هوا بودن داستانش نشونه ای بوده از وضع دهه ۶۰ آمریکا ولی چون کتاب دیگه ای ازش نخوندم نمیتونم مطمئن باشم که فقط سر این کتاب اینکارو مخصوصا انجام داده یا کلا استایلش اینه، که اگه واقعا استایلش این باشه خیلی باهاش موافق نیستم.
خلاصه که قبل اینکه امسال شروع کنم به خوندنش تقریبا مطمئن بودم که مثل بار اول قرار نیست عاشقش بشم و اگه الانم دقیقا افکارم همون شکلی بود به خودم شک میکردم ولی اون سال خوندنش برای روژان ۱۵ ساله ego boost خوبی بود=))
خیلی تعریفشو شنیده بودم و جملات قشنگی ازش تو فضای مجازی دیده بودم که کنجکاوم کرد بخونمش و بار دیگه بهم ثابت شد که اگر چن تا جمله از یه کتابی برات جذابه به این معنی نیست که کل کتاب میتونه جذبت کنه!
شاید شااااااید بعدا اگر حوصله و اعصابشو داشتم دوباره بخونمش، این بار تا آخر! فعلا همین دو ستاره براش کافیه! اونم بخاطر اون جملاتی که تو نت خوندم ازش :)))
یکی از بهترین توصیفات کتاب که ده دقیقه یک بند قهقهه می زدم: " . . . مثل گوساله ای می ماند که یکدفعه شعور پیدا کرده بود و فهمیده بود مادرش گاوه و از خود بیزار شده باشد. . " جدا نمی دونم چطور این به مغزش خطور کرده بود
خداحافظ گری کوپر! یه رمان نسبتا پیچیده درباره یه موضوع نسبتا ساده .. پسری عاشق میشه و عقایدش متحول میشه ..همین! با این وجود چندتا نکته جالب در مورد این رمان میشه گفت .. اول اینکه کتاب پر از جملات فوقالعاده و خاص هست .. جمله هایی که ارزش شنیدن دارن .. دوم اینکه جریان داستان از قوی به ضعیف و از پیچیده به آبکی تغییر میکنه .. اوایل داستان همه چیز خوبه ..اواخرش بیشتر شبیه فیلمهای پلیسی بی سر و ته میشه .. و با یه پایان آبکی رومن گاری یه شاهکار رو به یه فاجعه تبدیل میکنه .. راوی داستان اون اوایل سوم شخص هست گاهی به دانای کل تغییر میکنه ..گاهی اینده رو میدونه و گاهی نمیدونه .. یه اشتباه محاسباتی بزرگ از گاری ..انگار با همه باهوش بودنش حواسش به راوی نبوده .. خیلی ها این رو با ناطور دشت مقایسه کردن .. بنظرم ناتور دشت یه کلاس از این بالاتره .. این کتاب تا جایی که درباره شخصیتها و طرز فکرها حرف میزنه شاهکاره ولی وقتی وارد دنیای واقعیتها میشه و شروع میکنه از روابط صحبت کردن تبدیل میشه به یه فاجعه .. روایت قاچاق با ماشین نمره سیاسی و اون اتفاقات بعدش خیلی چیپ بود .. پایانش هم که انگار رومن گاری خاسته که مخاطب از اینکه پولی صرف خرید کتاب کرده پشیمون نشه! بنظرم کتاب باید تووی همون فصل اول تموم میشد .. همه حرف گاری تووی همون فصل زده شده و بعد از فصل اول انگار یه رمان دیگه منتها اینبار داستانی تر و البته با تکرار عقاید اولیه در حال شکلگیری هست .. این کتاب میتونست شاهکار باشه ..بشرطی که دویست صفحه اش رو حذف کنیم ..
خداحافظ گاری کوپر، خداحافظ ای کتاب ملالآور، ای بی در و پیکر، ای خود خفن پندار، ای حوصله سر بر! لنی یک اسکیباز آمریکایی، به سوئیس رفته و در خانهی شخصی که مربی اسکیه و خونهش در ارتفاعات، محل زندگی افرادی مثل لنیه، زندگی میکنه تا وقتی که برفی برای اسکی وجود داشته باشه. لنی برای کاری سرّی باید با جس دختر کنسول آمریکا آشنا بشه تا بتونه از ماشین پلاک مخصوص اونها استفاده کنه و در ادامه اتفاقاتی برای اونها میفته. نظرم رو راجع به داستان و کتاب در چند جملهی اول گفتم، به نظرم از رومن گاری کتابهای «زندگی در پیش رو» و «لیدی ال» خوندنیتر هستند.ه
از همین میترسم که به کسی یا چیزی عادت کنی اون وقت اون کس یا اون چیط قالت بذاره . اون موقع دیکه هیجی برات باقی نمیمونه . میفهمی چی میخوام بگم ؟ ...از کسایی کهمیزارن میرن خوشم نمیاد واسه همینم اول از همه خودم میرم اینجوری خاطر جمع تره !
خیلی ها این کتاب رو با ناتور دشت مقایسه کردن و گفتن در یک سطح هستن. چند نکته، اول اینکه مترجم ها سبک و سیاق متفاوتی دارن و تقریبا میشه شباهت داد بین این دو کتاب ولی خیلی نزدیک هم نیستن. دومی نقاط اوج و سقوط داستانه که خوب در دو کتاب متفاوت هستن. ولی از همه مهم تر اینکه خیلی واضح می شه فهمید که شخصیت کتاب ناتور دشت فقط یه نوجوون هفده ساله است در حالی که لنی در این کتاب با بیست و یک سال سن کاملا ماجرا و دنیای متفاوتی رو داره. در کل، میشه با هردو کتاب احساسات شبیه هم رو تجربه کرد ولی نمیشه هر دو کتاب رو در یه رده حساب کرد. بنظر شخصی من، خداحافظ گاری کوپر به مراتب زیباتر و دلنشین تر از ناتور دشت هستش :)
این قسمت متن کتاب کمک میکنه به درک بهتر عنوان کتاب:
میدونی چیه؟ بگذار برایت بگم،از گری کوپر دیگه خبری نیست. هیچوقت هم دیگه پیدا نمی شه. امریکایی خونسردی که محکم روی پاهای خودش وایساده بود و با ناکسا می جنگید و از حق دفاع می کرد و اخر سر هم پوزه اشرار روتوی خاک می مالید، اون ممه رالولو برد. امریکای حق ودرستی، خداحافظ! حالا دوره ویتنامه.دوره شورش دانشگاه هاست، دوره دیوار کشیدن دور سیاه محله هاست. چاو، خداحافظ گری کوپر...
راستش را بخواهید، بِدلیلی که قطعا برای دِل بَندانی که این کتاب را پیش تَر خوانده اَند، پوشیده نیست و صَدالبته برایِ اکثرِ مشتری هایِ بعدی یِ " خداحافظ گاری کوپر" هم پوشیده نخواهد بود، ترجیح میدَم بجایِ ریویو، به تکرارِ چند کلمه ای از متنِ کتاب، سَرها گرم کنیم
یادت باشه اگه اسم جایی رو، کشوری رو، یه موقعی مُدام تو تلویزیوناشون گفتن (اشاره به تلویزیون های آمریکایی) و فیلماشو نشون دادن و دائم ازش حرف زدن، اونجا نه باس بمونی و نه چیزی بِخری
بخش اول کتاب و جملات باگ بیشتر دوست داشتم.در کل یه کتاب کاملا متوسط بود یه داستان عاشقونه ،که اخرشم تبدیل به رمان پلیسی شد;-) از شخصیت پردازیش،به خصوص جس به عنوان یه دختر بی پروا و جسور خیلی خوشم اومد.
"...تابستان برای زندگی شکوهمند این آسمان جُلان ضربهی ناروایی بود. به هر طرف نگاه میکردی خاک عریان و کثیف با آن خرسنگهای بیرونافتاده چشم را سخت میآزرد. هیچچیز بیش از این خرسنگهای زشت به واقعیت شباهت نداشت. رسیدن تابستان برای شیفتگان حقیقی برف مثل این بود که اقیانوس عقب بنشیند و ماهیها را در گل بگذارد..."
"...در خانهی باگ سر کوه یک نفر از بچهها هم نبود که با جنگ ویتنام کاری داشته باشد، البته مگر وقتی که مسألهی شرکت نکردن در آن مطرح باشد. ستانکو زاویچ Stanko Zavitch کاملاً حق داشت. میگفت تنها چیزی که مهم است این است که در ازدیاد نفوس شرکت نکنی. آدم حکم پول را دارد. هر قدر مقدارش بیشتر، ارزشش کمتر. امروز چیزی که هیچ ارزش ندارد جوان بیست ساله است. جمعیت جوانهای بیستساله در دنیا از حد گذشته است. دنیا گرفتار تورم جوانان است..."
"تابستان خیلی بد شروع شده بود. کوکی والس Cookie Wallace اهل سینسیناتی آن بالا، در یک یخچال طبیعی روی خود بنزین ریخته و خودسوزی کرده بود. اما قبلاً نامهای نوشته و از بچهها خواسته بود که همه چیز را برای پدر و مادرش توضیح دهند. گرچه میبایست دانسته باشد که چنین چیزی غیر ممکن است. چون پدر و مادرش میبایست پنجاه سالی داشته باشند. مگر میشود چیزی را برای آنها توضیح داد؟ زندگی با همهی واقعیاتش سالهای سال تا مغز استخوان اینها رفته و چنان خیس خورده بود، که دیگر چیزی حس نمیکردند و دیگر هیچ جور نمیشد این چیزها را حالیشان کرد."
" میگفت:《شما همه بیغیرتید. چون دنبال خوشبختی خودتون هستید. اسکی، فرار به کوههای بلند. هوایی که هنوز با سینهی هیچ دیارالبشری آلوده نشده. از همهی اینها گند لذتجویی از زندگی توی دماغ میزنه. من مطلقاً زیر بار خوشبختی نمیروم. خوشبختی برای کلهپوکها و دهاتیها و سگها، برای پرولتاریا و بورژواها خوبه... من یک آدم آزادم. من نمیخواهم بندهی خوشبختی باشم. خوشبختیها همه از یک قماشند. کامت که شیرین شد، لذت زندگی را که چشیدی دیگر فاتحهی عصیان خوانده شده. جایی که شیرینکامی باشه عصیان نیست. کیست که بتونه بگه دروغ میگم؟ خوشبختی افیون ملتهاست، رکوده. بدبختی اسباب پیشرفته. اگر شلاق و مهمیز نباشه اسب از جاش تکون نمیخوره. اگر میتونید ثابت کنید که این جور نیست.》"
"دیوار زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آن وقت دیگر مطلقا نمیتوانند حرف هم را بفهمند." "...با ترودی مهربانی میکرد. همینکه اسباب رنج دختری شدید با او روابط شخصی برقرار کردهاید. هیچ وقت نباید کسی را اذیت کرد. چون وقتی زنی را آزردید به او نزدیک میشوید و این برای آزادی از قید تعلق خوب نیست. خانواده و برادری و میهن همه از همین جا شروع میشود. عاقبتش چیزی میشود شبیه ويتنام. صاحب پیدا میکنید و چارهای ندارید جز اینکه اسکیهاتان را کنار بگذارید..."
"لنی با دلی تنگ از آنجا بیرون آمد. تاب آوردن در این دنیا داشت کمکم کار مشکلی میشد. همه انگلیسی حرف میزدند و زبان هم را میفهمیدند. بیخود نبود که بر میزان خشونت و خونریزی مدام افزوده میشد."
"یکی از احمقانهترین فرمولهای روانشناختی جدید اینست که میگویند:《علت میخواری معتادان اینست که نمیتوانند خود را با واقعیات سازگار کنند.》ولی آخر کسی که بتواند خود را با واقعیات سازگار کند که یک بیدرد الدنگ است."
"...بعضی وقتها، معمولاً نیمهشب، شمارهی تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست. آدم بسيار بدگمانی است. هیچ وقت توی آینه نگاه نمیکنه. میگه آینه دلیل هیچ چیز نیست. فقط خطای دیده. آدم دور و بر خودش واقعیتهای هولناک زیادی میبینه که حق نزدیک شدن ندارن..."
"–جس، من اگه اهل آداب معاشرت بودم حالا خیلی وقت بود، توی ویتنام پوسیده بودم، یا در آمریکا داشتم اتوموبیل میفروختم. آداب معاشرت رو آنهایی بلدند که راه و رسم زندگی رو یاد گرفتن. در شوروی این چیزها را به همه یاد میدن. در آمریکا هم همینطور یا در چین. امروز دیگه همه جا به آدم آداب معاشرت و راه و رسم زندگی رو یاد میدن. ولی من اهلش نیستم. دور من یکی را باید خط بکشن. جدی میگم. لنی زیر بار بکن نکن هیچ کس نمیره. ترجیح میدم بمیرم."
"...عصیان بورژوازادهها علیه بورژوازی ناچار به شوخیهای خشن با فاشیسم منجر میشد. تنها تفاوت میان آنها فقط چند میلیون کشته است. منظرهی دانشجویانی که با آغوش باز به طرف کارگران اعتصابکننده میروند سخت زننده است و به مادههای مست جفتجو در برابر نرینههای حقیقی می ماند. در آمریکا بیست و دو میلیون سیاهپوست هست ولی روی دیوارها هیچ اثری از شعار نیست. به همین علت است که صد و هشتاد میلیون سفیدپوست از ترس سیاهان خواب خوش ندارند. حال آنکه در اروپا دیوارنوشتهها و شعارها وارد آلبومهای لوکس شده است و در سالنها دست به دست میگردد."
" پشت همهی این مرزها گمشدهای بود. مرزی که آدم آتشی روشن کند، اسبش را زین کند، شکارش را بیندازد، خانهاش را بسازد. اما حالا دیگر چیزی نمانده بود که آدم خودش دربارهی آن تصمیم بگیرد. تصمیمات همه گرفته شده. آدم دیگر در خانهی خودش نیست، مهمان است. آدم سر جای خودش مینشیند و وارد جریان میشود. زندگی آدم به یک ژتون میماند. آدم یک ژتون است که در یک ماشین خودکار انداخته میشود. یک ژتون توی شکافش کن. Insert one."
"...آدم همیشه به شنیدن شیونهای کاکاییها خیال میکند که بار غم بر دلشان سنگین است حال آنکه جیغهاشان هیچ معنایی ندارد و مسائل روانی خود آدم است که این احساس را در دلش بیدار میکند. آدم همه جا چیزهایی میبیند که وجود ندارد. این چیزها همه در دل خود آدم است. آدم به یک جور درونگو مبدل میشود که از زبان کاکاییها و آسمان و باد و خلاصه همه چیز حرف میزند. صدای عرعر خری را میشنویم. خریست و فوقالعاده هم خوشحال و نیکبخت است. به قدری خوشبخت است که فقط خرها میتوانند باشند. با خود میگوییم:《وای خدایا چه فلاکتی در این عرعر نهفته است!》دلمان برایش کباب میشود. ولی این برای آنست که خر واقعی خود ماییم..."
"...نسلها جوان علیه تصورِ گناه و تعفنِ تقصیر که دنبال آن است مبارزه کردهاند و حالا درستاندیشان مدِ روز دل آدم را با تعصبهای نوع جدیدشان به هم میزنند و با سماجت بر وجدان اجتماعی و فضیلت نواندیشی شما نظارت میکنند و شما حتی حق طرح مسأله ندارید..."
"نگاهی به آنها انداخت. –بچهها، چطور میشه یه بیغیرت آبدیده شد، یه بیغیرت تمامعیار؟ جنارو گفت:《باید محیطت مساعد باشه. یه کانون خانوادگی خوشبخت. دلبستگی به خانواده. پدر و مادری که از هم جدا نشند، امنیت روانی و عاطفی و مادی تضمینشده. این شرایط که جمع شد مطمئن باش که به مقصودت میرسی. ولی متأسفانه با این خانوادههای ازهمپاشیده جوونها نمیتونن به این آسونی حیوانهای بیرگ و خوشبختی بشن.》"
"...میگفتند تنها چیزی که همهی دردها را دوا میکند عشق است. پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند. چطور جرأت میکردند این حرف را جلو کسی بزنند که عشق زندگیش را داغان کرده پیش پایش ریخته بود. مثل این بود که انتظار داشته باشید که یک موج کوهپیکر ویرانگر بیاید و همهی مشکلات را حل کند..."
"...مخصوصاً نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راه کج خیلی جلو رفته. حالا هیچ کس نمیدونه تو کدوم جهنمدرهای سرگردونه و ما رو هم با خودش میبره. هیچ کس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند..."
"–جس، میلیونها و میلیاردها آدم توی این دنیا هست که همهشون میتونن بیتو زندگی کنن. اما آخه چرا من نمیتونم؟ این درد رو کجا ببرم؟ من نمیتونم بیتو زندگی کنم. کاری که هر کسی میتونه بکنه، کاری که از یه بچهی پنج ساله هم برمیآد از لنی برنمیآد..."
"–لنی، ما عاقبت آزاد شدیم. 《آزاد؟ آره جون خودت! اصلاً نمیدونه چی میگه. یک دفعه میگه عشق، بعد پشت سرش میگه آزادی. این دو تا که با هم جور در نمیآن. آدم باید انتخاب کنه یا این یا اون. من تکلیفم روشنه. من عشق رو انتخاب میکنم..."
اینم از اون کتابایی بود که مدت ها منتظر خوندنش بودم و خیلی خیلی تعریفش رو شنیده بودم و ناامیدم کرد! مهم ترین نکته اینکه ترجمه نشر جامی خیلی خیلی بد بود. واقعا بد.. حجم زیادی از کتاب رو اصلا نفهمیدم چی به چیه! شاید اگه ترجمه سروش حبیبی رو خونده بودم نظرم فرق میکرد.نمیدونم.. ولی درکل به زور تمومش کردم.. توی ریویوها خیلیا با ناطوردشت مقایسش کردن که خب من اونو هم به سختی تونستم تموم کنم. کلا فکر کنم این کتاب به سبک مورد علاقه ی من نبود..
دوستی را میشناختم که چند سال پیش خودکشی کرد. او عاشق این کتاب بود. کتابی را که او جا به جا علامتگذاری کرده بود، حالا دست من است و من آن را خواندم. هر جا که نویسنده یا یکی از شخصیتها تف و لعنتی به آدمها یا زندگی میکرد، یک علامتی گذاشته بود. هر جایی که لنی جفتک چارکش میزند و از آزادی از قید تعلق میگوید، این علامتها مؤکدتر میشدند. اما از جایی که لنی پذیرفت عاشق شده است و به نفع عشق، از آزادی از قید تعلقش عقب نشست، علامتها کمرنگ و محو شدند. چیزی که برای من در این داستان جذاب بود، اعتقاد راسخ لنی وبه آن چیزی بود که درست میدانست. وقتی هم عاشق ش�� سعی نکرد به نفع شعارهای پیشیندروغ بافی کند. تا پای مرگ هم رفت. لنی فهمیده بود راه زندگی کردن همین است. او بلد بود زندگی کند، استعدادی که کاش دوست من هم داشت.
یه پنج خوشکل میدیم به جناب رومن گاری چون طبق معمول کارش درست بود. نگاه سرد لنی، جوان خوشتیپ و دخترپسند آمریکایی به دنیا، تمسخر مدام شعار رویای زندگی بهتر آمریکایی توسط خودش و رفیقاش و بهم زدن رابطه هاش با دخترا چون تعلق و وابستگی رو یک تله و خط قرمر واسه خودش میدونه. کناب سرشار از جملات ماندگار و درخشانه. ولی ارجاعات و دیالوگ های زیادی که در مورد شخصیت ها و تاریخ سیاسی اون زمان هست، باعث میشد خطوطی از کتاب رو زیاد متوجه نشم. عبور از دست ممیزی و چاپ شدن این کتاب با توجه به نثر مردونه و کلمات بعضا سکسی که کتاب داره باعث شگفتیه! ظاهرن این کلمات روحیه ای لطیف و شکننده بعضی از بانوان گودریدز رو مورد رنجش قرار داده😊
رومن گاری عزیز هم جزء نویسندگان محبوبمه ♥️ چطور چنین طنازی میکنه توی داستانهاش! 😍 دومین اثری بود که ازش خوندم و اون یکی (زندگی در پیش رو) رو بیشتر دوست داشتم. واسه همینم اون ۵ستاره است و این ۴ ستاره 😊 کسانی که این کتابو خوندن مثل من احساس کردن که هرچی داستان به اواخرش نزدیک میشه شخصیت لنی ضعیفتر و دیوونهتر میشه؟! طوریکه آخر داستان مثل یک بچهی ضعیف و دیوونه در آغوش مادرش به چشم میاد نه یک مرد در آغوش عشقش!
نمیدونم وقتی داستان این کتاب رو خوندم و دیوونه شدم که حتما باید زود بخرمش و بخونش به خاطر حال روحیم بود یا نه ولی یادمه با اشتیاق زیادی خریدمش و داستان مشابهش هم از اقای که تو ترنجستان بود پرسیم گفت درک یک پایان هم بخون ولی از شوقم گاری کوپر رو اول شروع کردم از همون اول پر از جذابیت بود چقدر جملات قشنگی داشت که همه رو با عمق وجودم حس کردم اما اما اما اخر کتاب رو اصلااااا دوست نداشتم اصلا نمیخوام بی احترامی کنم به اثر برای همین نظر واقعیم راجع به پایان رو نمینویسم
باید همه باهم متحد بشوند تا دنیا را عوض کنند ولی آخر اگر همه می توانستند باهم متحد بشوند دیگر لازم نبود دنیا را عوض کرد.دنیا دیگر اینطور نبود.اقلن اگر تنها باشی می توانی کاری بکنی . می توانی دنیای خودت را عوض بکنی.اما مال آنهای دیگر،آن که دیگر دست تو نیست.
جدا از محتوای کتاب که به پوکی امریکا اشاره دارد که زیر پوششی از زرق و برقهای ظاهری پنهان است،شاید بشود آن را در این مصرع حافظ تمام کرد : من از آن روز که در بند توام آزادم
---------
فکر کنم نسخه ی زبان اصلی کتاب بیشتر از ترجمه شده اش به دلم بنشیند و بعد اینکه اگر من مترجمش بودم عنوانش را ترجمه می کردم : "زت زیاد گری کوپر"ا
جس و لنی. دو شخصیتی که هیچگاه فراموششان نخواهم کرد. کاراکترهایی هم ردیف سانتیاگو، هولدن کالفید و خانواده ی گلس ها. نکته ی جالب برایم این بود که بی چون و چرا با هر دو شخصیت جس و لنی همذات پنداری می کردم. این کتاب با شک و بی شک جزو بهترین کتابهایی است که خوانده ام و یا خواهم خواند.
مدتها منتظر بودم تا این کتاب رو توی زمان مناسبی بخونم چون شنیده بودم کسی که از کتاب ناتور دشت خوشش بیاد، این کتاب رو هم دوست خواهد داشت و من عاشق کتاب ناتور دشت بودم و هستم. کتاب رو شروع کردم و در مراحل اولیه اصلا توجهم رو جلب نکرد اما گفتم درست میشه، بهتر میشه. ولی میدونین چی شد؟ بدتر و بدتر. کتاب ناتور دشت یک داستان داره و یک جهانبینی. این کتاب برام یک شلختگی داستانی از هم گسیخته بود با یک سری تفکرات شیک پراکنده. --------------------- حتی در مورد بهترین چیزها، باید آدم بتواند و بهموقع دست نگه دارد. ... چطور آدم ممکن است به چیزی که از فرط کثافت عادی به نظر میرسد، اعتنایی داشته باشد؟ ... کلمات همیشه مال دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب میشود. چون آدم همیشه به زبانی حرف میزند که ساختهی دیگران است. ... به زودی مجبور میشوند برای مُسکنها مسکن پیدا کنند. ... برای هوش آدمیزاد هیچ چیز محرکتر از نفهمیدن نیست.
از اوناااااس اره از اونا که پر از جمله هاییه که اولش میخندی بعد ناراحت میشی بعد میری تو خودت بعد فکر میکنی به چی؟؟ به هیچی ... اره دقیقا به خوده هیچی من همیشه وقتی کتاب میخونم زیره جمله هایی که خوشم میاد خط میکشم این کتاب کمتر صفحه ای داره که من توش خطی نکشیده باشم دلم می خواد تک تک آدمایی که تو خیابون راه میرن رو یکی یکی نگه دارم و تک تک این جمله هارو براشون بخونم و برم سراغ نفر بعدی همین....